هونگ سان سو

فقط برای آنکه هونگ سان سو ندیده از دنیا نروم. یک و نصفه ای فیلم از او دیدم. the woman who ran  را کامل دیدمش. ماجرای زنی که به ملاقات دوستان و آشنایانش می رود و باهر کدام در مورد زندگی خود و زندگی ایشان صحبت می کند و البته یک نکته  وجود دارد و تمام مقصود فیلم هم همان است.چیزی که آهسته آهسته هویدا خواهد شد.در فیلم، فقط و فقط صحبت ها مهم هستند و تصاویر هیچ چیز مهمی  برای بازگو کردن در خود ندارند. یعنی  میتوان این فیلم را فقط و فقط شنید. مثل قصه راه شب برای رادیو. 

 آن یکی فیلم هم تقریبا همین گونه است. تقریبا هم برای این است که باید فیلم کامل دیده شود تا بشود نظر درست تری داد. 

 به هرحال احتمالا فیلم های این کارگردان  را دیگر از انتخاب هایم نخواهد بود.






لودمیلا اولیتسکایا

مقاومتم در برابر نخواندن کتابهای الکترونیک بیش از یک سال است که شکسته شده. با  گرانی کتاب، راهی جز این نمیماند. با این همه محال است کتابی را که دوستش داشته باشم نخرم. مثلا همین کتاب نه چندان معروف  از یک نویسنده گمنام روس که "زیبا"  نام دارد. نویسنده دانشکده بیولوزی دانشگاه مسکو را به پایان میبرد و به عنوان کارشناس ژنتیک مشغول کار میشود اما به خاطر چاپ یک مقاله که معلوم نیست به مذاق چه کسی خوش نیامده، اخراج میشود و تصمیم میگیرد هیچ وقت سراغ کار دولتی نرود و در عوض به ادبیات و تئاتر و کلا نوشته روی می اورد و بارها و بارها جوایز ادبی مهم دریافت می نماید.همین چند تا داستانی که از او خوانده ام به  وضوح نشان دهنده مهارت و توانایی او در نوشتن است. اینقدر ساده روان از جزئیات ظریف زندگیِ انسانی نوشتن را تا به حال از کسی ندیده ام.

به نظرم قشنگترین داستانش همان است که عنوان کتاب هم از آن گرفته شده. دختر فوق العاده زیبای روس که از این زیبایی راضی نیست چراکه همیشه مایه درد سرش بوده و البته با شخصیت خاصی که دارد به گونه ای متفاوت با این زیبایی خدادادی برخورد می کند.


نویسنده یک نوشته ی خیلی خیلی کوتاه هم دارد که مربوط به حضورش در همایشی از نویسندگان در پاریس است. او در پاسخ به یک سوال می گوید: نمی توانم به این پرسش پاسخ دهم که مردم در روسیه چه فکر می کنند. مسلما مثل من فکر نمی کنند. به طور کلی من نمی توانم نماینده هیچ اجتماع مشخصی باشم چون از نظر فرهنگی روس،از نظر خونی یهودی و از نظر دینی مسیحی هستم.

 بعد از مدتی نوبت به نویسنده عرب جوانی میرسد. نویسنده اعتراف می کند که مثل همه ی یهودی ها کمی از عرب ها واهمه دارد ااما نویسنده ی عرب  هم در پاسخ به سوال مربوط به خودش اینگونه پاسخ می دهد: من از زاویه دید خودم به مسئله نگاه می کنم. دیدگاهی بسیار شخصی. در رگهای من خون عرب جاریست در حالی که مسیحی هستم و زبان مادری ام فرانسوی ست و زبان عربی زبان دوم من است.

این دو نویسنده در طول آن میز گرد به هم نگاه می کنند و در فرصت استراحت به طرف هم رفته و صمیمانه دستهای یکدیگر را می فشارند و با زبان دست و پا شکسته انگلیسی چند کلمه ای رد و بدل می کنند. نویسنده می گوید که ما یکدیگر را بیواسطه ی واژه ها درک می کردیم و بعد برای همیشه خداحافظی کردیم. لودمیلا نام این نوشته ی کوتاهش را  "دوست عرب من"  گذاشته.

کتاب را در اولین فرصت برای خودم  خواهم خرید.


میز بیلیارد

آدمهایی هستند که اینگونه اند. آدمهای درون این فیلم را می گویم. فارغ از قید و بند. نه اینکه دلشان نخواهد که آنوقت میشود " آنچه که می گوییم " بلکه به خاطر نتوانستن که این هم میشود " آنچه که انجام می دهیم"

 از این آدمها همه جا پیدا میشود. اما جاهایی هست که همه ی قید و بندها را برداشته اند. انگار که اویزانشان کرده اند روی دیوار و هرکسی آزاد است که اگر دلش خواست از آن بردارد و اگرنخواست نه. جاهایی هم هست که با به دنیا امدن یک فرد شروع می کنند به وصل کردن قید و بندها به او .از کوچک به بزرگ. از کوچکی تا بزرگی _ جهل ، خرافات و تعصبات کورکورانه رانمیگویم که عین ظلم است_ یکی از جنگ های همیشه جاری بشریت در طول تاریخ جنگ بین این دوفضاست. بودن قید و بندها یا نبودن انها. اما حقیقت این است که هیچ کدام بر هیچ کدام برتری ندارد. در نهایت این سو ، آن سو را برتر می داند و آنسو، این سو را و نوسان میان این دو این نتیجه را که هیج طرف هیچ خبری نیست و فقط گذران زمان خواهد بود.


یکی میگوید که عشق چیزی به جز توهم نیست و یکی دیگر می گوید که دنیا پر است از عشق. اگر حرف اولی  پذیرفته شود،نتیجه ی دومی این است که دنیا مملو است از توهم. آیا این بی انصافی نیست ؟  اما اگر این اصل مهم را بپذیریم که هیچ چیز پایدار نیست آنوقت آیا عشق را توهم خواهیم خواند؟

اولین بار که شنیدم دنیا پر است از عشق، اتمها و مولکولها یادم امد یا شاید هم سلول را وقتی که در زیر میکروسکووپ به ان نگاه می شود یا به شکل اتمها.  همیشه ذرات ریزی را می بینیم که کنار هم میلغزند. الکترونها و پروتونها که کنار هم میلرزند. به هم نزدیک میشوند دور میشوند و گاهی هم به هم می خورند و باز دور می شوند.می گویند این الگو در کهکشانها هم وجود دارد. اجرام اسمانی هم چنین وضعیتی دارند و آدمهای  فیلم آنچه می گوییم، آنچه انجام می دهیم هم  انگار که ازاین الگو تبعیت می کنند. چه آنهایی که ازدواج کرده اند و چه انهایی که مجردند. در روابطشان با یکدیگر همیشه دو تایشان هستند که باهم تلاقی داشته باشند اگر تلاقی را در اینجا بوجود آمدن عشق معنی کنیم. باو جود انکه برخی شان قید ازدواج را انتخاب کرده اند و دائم در حال گفتن از پایبندی و تعهد هستند اما عملا فارغند.آنقدر که وسطهایش گیج میشوی و خسته.  آرزو میکنی کاش حداقل دو تایشان فقط آن دو تا که نقش اصلی رابر عهده دارند محکم بمانند. در طول فیلم شاید از خود بپرسیم  چرا هیچ بچه ای را نمی بینیم؟ تنها قیدی که شاید پیچ و مهره اش محکم باشد. هر چند که کارگردان همان ابتدا  از بسته شدن نطفه ای در درون دافنه، آگاهمان می کند تا امیدوارمان کندشاید  بندی که دافنه را نگه داشته قرار است محکم باشد.اگر باشد.



می گویند مسئله ای که مریم میرزاخانی به خاطرش جایزه نوبل ریاضیات را بدست اورد، مسئله ای بوده مربوط به حرکت توپهای روی میز بیلیارد. خیلی ها برای کم اهمیت جلوه دادن مریم این موضوع را به سخره گرفتند اما آیا روابط آدمها چیزی مثل حرکت توپهای رنگارنگ روی میز بیلیارد نیست؟


نام فیلم: آنچه میگوییم، آنچه انجام میدهیم - 2020

301

 خیلی ها فکر می کنند که نوشتن، از بار مشکلات و غم اندوه موجود در زندگی کم میکند شاید خود من هم زمانی این گونه فکر می کردم.اصلا مثلی هست که می گوید غم با بیان بکاهد و شادی شود زیاد و نوشتن هم نوعی بیان کردن است. اما نگاه دیگری هم وجود دارد که شناخته شده نیست. نگاهی که پنهان است .شاید یک راز  شاید یک حقیقت و ان اینکه کلمات  "بار" دارند.حتی اگر درون دفترچه یاد داشت کوچکی نوشته شوند و درون کشوی کوچکی در انتهای اتاق خواب شخصی، هفت قفله شوند. کلمات بار دارند و کم پیش می اید که ادمها حواسشان به ان باشد و همین طور ردیف شان می کنند روی کاغذ و البته این روزها در فضای مجازی_منظورم نوشته های شخصی ست نه مقاله و قصه و داستان_ جایی که به قول مادرم همه چیز باد هواست و شاید که همین حساس ترش میکند. انسانها هرچه قدر که حقایق را بیشتر بفهمند بیشتر رها خواهند کرد. رهایی، آزادی ست یا راحتی؟ نمیدانم فقط میدانم رهایی به معنای نبودن نیست.

کم و بیش فیلم میبینم اما اشتیاقم برای تعریف کردنشان در اینجا کم و کمتر میشود. بعد فکر میکنم که تکلیف کلمات چه خواهد شد؟ حتی اگر بخوانی، بخوانی و بخوانی اما ننویسی _ منظورم روی کاغذ اوردن است یا در وبلاگ نوشتن چیزی شبیه مشق نوشتن - کم کم فراموش میشوند.اقتضای سن است. آرش همیشه برایم از برتراند راسل می گوید که یک قرن عمر کرده و ذهنش مثل ساعت کار میکرده.میخندم و در پاسخش می گویم از آنهایی بوده که استخوانشان را راحت سبک کرده اند.

 فیلم دیدن های هفته گذشته برایم از بهترین اتفاق های یک سال اخیر بود. تماشای روزی دو فیلم به مدت یک هفته. گاهی پیش می امد که بین دوفیلم فاصله بود می امدم خانه و بر میگشتم. ترافیک بیش از حد منطقه ماشین اوردن را از نیاوردنش سخت تر می کرد.

 "هراس" را از دست دادم دوست داشتم که ببینمش.از تماشای " گزارش نهایی " بیشترین لذت را بردم. "نورطبیعی" سخت بود. مفهومش نه اما همان موقع دیدنش هم حس میکردم چقدر باید به سینما نزدیک باشد. 

  کتاب " عشق اول من" ایوان کلیما را خوانده ام چهار تا داستان کوتاه دارد برخی شان را دوبار خوانده ام فقط به خاطر زیباییش . داستان بندباز یکی از انهاست. زاویه دید جالبی را در نوشتن به کار برده من تا به حال چنین شیوه ای را ندیده بودم اگرچه که من راویست اما جور متفاوتی گفتگو ها را پیش برده.

 همیشه به این فکر می کنم که چرا بین کتاب خواندنو فیلم دیدن تفاوت قائل میشوندچرا می گویند کسی که فیلم دیدن را دوست دارد زندگی را دوست ندارد؟ چرا می گویند ادمها در فیلم فقط فقط به دنبال رویاهاشان و امیدها و ارزوهاشان هستند؟! نه اینکه نباشند ولی  مگر کتابها اینگونه نیستند؟ مگر کتاب داستان نداریم و کتاب علمی؟ خب فیلم هم_ به معنی هر آنچه که بر پرده می جنبد_  علمی دارد و داستان و هر کدام هم مخاطب خودشان را دارند. تفاوت فیلم و کتاب فقط و فقط در راحت الحلقوم بودن فیلمها هستند وگرنه که همانقدر که کتاب ها میتوانند اندیشه بسازندیا حتی رویا یا آرزو یا علم و آگاهی و دانش، فیلمها هم میتوانندو حتی به یک اندازه هم میتوانند زرد باشند.

  از بهترین لحظه های زندگی ام  وقتهایی که باز می گردم و نوشته های وبلاگ را می خوانم یا نوشته های برخی دفتر های قدیمی.  همه می گویند که نباید در گذشته ماند و چه و چه و چه.  اما به نظرم هرکسی خودش میداند که با گذشته چه کند. پاکش کند گاه گاهی سرااغش برود یا اصلا دلش بخواهد همیشه در آن بماند. بستگی به حال آدم دارد. احوال را نمیگویم .حالِ زمان را می گویم.


پی نوشت: این مطلب چند روز پیش نوشته شده.



300

اگر آدمها میدانستند که چه کاری درست است و چه کاری غلط که آن را انجام بدهند یا انجام ندهند آنوقت مطمئنا دنیا این چیزی نبود که الان شاهدش هستیم.


آدم باید دیوانه باشد که بخواهد با نوشتنش کسی را بیازارد و انوقت باید مواظب باشد که چه بنویسد و چه ننویسد مثلا  مردی درتبعید ابدی نادر ابراهیمی را بخواند و کیف کند و هیچی نگوید و ننویسد که برای روز تولدش از فرزندش دریافت کرده یا آفتاب خستگان نیکیتا میخالکوف که  چه حظی برده از تماشایش یا اصلا سراغ آن فیلم نمیدانم کره ای یا ژاپنی که خداحافظ پسرم نام دارد نرود که مبادا تصمیم بگیرد اینجا تعریفش کند.

 با تمام اینها کسی چه میداند شاید یک روز من هم کتابی شامل ده داستان کوتاه نوشتم و چاپش کردم  فقط برای  دل خودم و به یاد شبنم.

و واقعا کیست که بداند آدم عاقل چه کسی ست؟