ظاهرا آلن بدیو در ستایش برخی چیزها حرف زده و کتاب نوشته. در ایام عید بود که داشتم در طاقچه بینهایت پرسه میزدم .دنبال کتاب دیگری بودم از او. که ناگهان با در ستایش ریاضیات او مواجه شدم و شروع کردم به یک نفس خواندنش. معمولا کتابهایی را که دوست داشته باشم خریداری میکنم . چند وقت پیش کتاب به دستم رسید و من هم دوباره خواندمش.
(( در ریاضیات ، رابطه بسیار واضحی بین دشواری فهمیدن مسیر غالبا طولانی و ملال آور اندیشه و نیکبختی پس از حل مسئله وجود دارد.)) عنوان پست و این توضیح عینا از کتاب برداشته شده. و برای آنانکه به ریاضی علاقه داشته و با آن آشنا باشند کاملا بدیهی و پذیرفتنی است.
- چه بخواهیم چه نخواهیم این مسئله زبانها مسئله بزرگی است. با این همه ریاضیات ،فرایند اندیشه ای است که جزئیت زبان را پشت سر میگذارد.
-ریاضیات بهترین ابداع انسان برای تمرین چیزی است که کلید هر گونه پیشرفت جمعی و نیکبختی فردی ست.
-از نظر ریاضی ، عشق انتخابی پیشایند و پایان پذیر است که بناست قراردادی با منافع متقابل برای زوج عاشق فراهم کند.
-افلاطون معتقد بوده رهبران سیاسی باید ده سال ریاضیات پیشرفته مطالعه کنند.
(( بالاخره چند ساله شدی، ای زن محترمی که جشن تولدت است؟ تا آنجا که من به خاطر میاورم ،تقریبا با قرن جلو میروی و خوشحالم که بتوانم روزی هفتاد و یکمین سالروز تولدت را به تو تبریک بگویم. در سن و سالی که به هر حال به چیزهایی دست یافتهای. ))
تکهایاز نامه دوم فوریه 1871
نامه های نیچه به مادرش که بیشتر به هنگام سالگرد تولدشان و همچنین فرارسیدن سال جدید بینشان رد و بدل میشده، پر است از درد و دلهایی که یک فرزند میتواند با مادر داشته باشد و البته کمی بیشتر و سنگین تر از آن. پسر تا حدودی افکار و عقایدش را هم در آنها مطرح میکرده . و البته نیچه خواهری داشته که به صورت منفی در زندگی برادرش بسیار تاثیر گذار بوده.
ظاهرا این خیلی غیر قابل فهم بوده که هر چقدر فرزندت را یا برادر و خواهرت را بیشتر دوست داشته باشی بیشتر باید رها و آزاد قرارش بدهی در انتخاب. و یا کمتر باید موجب چالش در زندگی اش بشوی و حواست باشد که دوست داشتنی هایش را دوست بداری.
می گویند از خوشبختی های انسان است که پس از فوتش و رفتنش از این دنیای فانی، کسی باشد که به یادش باشد و برایش طلب مغفرت کند و خیرات و مبرات به نامش انجام دهد. در این پنج شنبه آخر سال نام و یاد عزیزان درگذشته گرامی.
----------------------------------------------------------
محال بود که چهارشنبه سوری شود و خانه تکانی ام تمام نشده باشد اما امسال دخترم ناگهانی تصمیم گرفت دیوار اتاقش را بنفش کند. رنگ و غلتک و قلمو بساطی است که مشخص نمیکند کی میشود جمعش کرد. فقط امیدوارم که زودتر تمام شود.
-------------------------------------------------------
دیشب باران، تمامی نداشت و صدای رعد برق وحشتناک بود و جالب این بود که وقوع آن را توتک (طوطی برزیلی) و آبی (مرغ عشق) زودتر میفهمیدند و پیش از هر صدایی بال بال میزدند و به قفس میخوردند. چیزی که پیش از آن اصلا اتفاق نیوفتاده بود و یک تا دو دقیقه بعدش غرش سهمگین آسمان شنیده میشد. هوای صبح هم که پاک و پاکیزه بود و از همین جایی که ما هستیم هم کوهها دیده میشدند.
-------------------------------------------------
بعضی کتابها هستند که بعد از خواندنش فقط از خودت میپرسی : خب که چه؟! معمولا هم هیچی از آن در ذهن باقی نخواهد ماند. کتاب "برای اینکه در محله گم نشوی" پاتریک مودیانو، برایم از این نوع بود. نویسنده فقط دنبال ایجاد پیچش در فرم زمانی یک ماجرای نه چندان مهم بود. فقط همین. انگار بخواهد یک معمای زمانی پر پیچ خمِ به نظرم بی حاصل به نگارش دراورد.
کتابی که در آن بشود فقط یک جمله تامل برانگیز پیدا کرد یا یک جمله که دلت بخواهد زیرش خط بکشی به هیچ عنوان در این حیطه قرار نخواهد گرفت.
---------------------------------------------------
کتابخانه را جابه جا کردیم و از یک اتاق به اتاق دیگر بردیمش. کار بسیار بسیار بسیار سختی که خدا را شکر انجام شد. من عاشق کتابهایم هستم و حالا کتابخانه ام چسبیده به کتابخانه پسرم قرار دارد.
--------------------------------------------------------
این روزهای آخر سال ایام به کام همه باشد انشاالله.
آدمها ی آقای احمد غلامی را خواندم. نمیدانم این چه سبک نوشته ای است ولی خب نوشتن است دیگر و اتفاقا در مورد این کتاب میدانم که طرفدار دارد. در حراج کتاب نشر ثالث همه انتخابش کرده بودند. من از طاقچه گرفتمش. کتاب شامل قطعه های کوتاه کوتاه است و هرکدام ماجرای یک شخصیت است . یک آدم. کاملا شسته رُفته. برای همین هم نام کتاب آدمهاست.جمشید چربی،ننه دلشوره، جلال دلقک،نصرالله گسگ،فاطمه خانم و خیلی خیلی های دیگر که تندتند ماجرای شان را میخوانیم و آخر سر که کتاب تمام میشود شاید فقط و فقط دو یا سه تایشان در یادمان بماند.
----------------------------------------------------------
نامه به سیمین . دلم میخواست به ابراهیم خان گلستان بگویم که آخر این چه پاسخ نامهای ست به یک زن؟ این نوشته تاریخ است. مردانه است. سخت است.
منهای کمی از ابتدایش که ماجرای کودکی خودش است و یک کم از آخرش که ماجرای خودشان است وقتی شب نشینی میرفتند خانه سیمین وجلال و واقعا خوشا به احوالاتشان، مابقی را به خدا هیچ زنی تاب نمیآورد. حتی اگر آن زن سیمین بانوی دانشور باشد و اگرچه که شاید راز این نامه، ماندگاریش است.
--------------------------------------------------------------
آبشوران از علی اشرف درویشیان. تنها کتابی که از ایشان خواندهام. روان است و آرام.داستان بچگی های خودشان است و خانواده اش. اگرچه که ماجرایشان سخت است. سختِ سخت.
-------------------------------------------------------
و من دوستت دارم فردریک بکمن سوئدی که همسرش ایرانی است و مردی به نام اوه اش معروف. اگرچه که با آن زرشک پلو با مرغ مهم آن داستان همیشه به یاد توت های خوشمزهی بالای درخت آقای عباس کیارستمی میافتم.
حالا هم در این داستان نیمه بلند که میشود تندی خواندش، باز سراغ مرگ رفته. یک زن با ژاکت خاکستری و خودکار به دست ، پرونده ای را دائم مرور می کند و میگویدمن خودش نیستم من مأمورش هستم. مأمور رفتن. ماجرا را یک پدر روایت میکند که خیلی هم پیر نیست و مخاطبش پسرش است. این داستان قشنگ است و خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
------------------------------------------------------------
و داستانهای کوتاه فارسی شکر است از محمد علی جمالزاده. جشن فرخنده از جلال آل احمد و سی و دو سال مأمور روزگار از هاروکی موراکامی.
((اگر قادر به در آغوش کشیدن تنهایی نباشید معنای واقعی دوستی را نخواهید فهمید. برای اغلب آدمها دوستی ابزاری برای غلبه بر تنهایی است. تنها شو. تا آنجا که ممکن است تنها زندگی کنید و ببینید آیا احساس خوبی به آن دارید.
اگر واقعا بتوانید از پس تنهایی برآیید چه خوب است که در جایی این چنین زندگی کنید. اگر بتوانید با دوست خوبی در آن مکان آرام باشید بهتر است. اما گمان میکنم تاوان سنگینی دارد.))
اتفاق آن پسر بیست و سه ساله که تا چند روز پیش بود و حالا دیگر نیست قلبهایمان را جریحه دار کرد. خدایا چه میگذرد بر والدینش؟ چه میگذرد بر آنهایی که دوستش میداشتند؟ هیچ چیز بدتر از این نیست که بر قلبها ی عموم مردم ذره ذره غم و خشم بنشانید. آدمها فرشته نیستند و یک روز صبر و تحملشان پایان خواهد پذیرفت.
در هستی ای که در آن قانون ناپایداری حاکم است و هیچ چیز پایدار نبوده و پایدار نمانده،برخی دنبال چه میگردند؟
چگونه است که کشورهای اروپا اتحادیه تشکیل می دهند و نخست وزیرهاو رئیس جمهور های کت شلوار پوششان یکی پس از دیگری می آیند و می روند و میگذرند؟ نه اینکه حرف و حدیث نداشته باشند اما این حد از بربریت ؟! مگر بربریت چیزی هم هست جز منم منم فقط منم. حرف من . راه من. اندیشه من و شکل من. که این یکی از همه وحشتناک تر است. زن هایشان یک شکل. مردهایشان یک شکل. باد خشم بکارید و ببینید چه برداشت خواهید کرد و چگونه آب بر آسیاب دشمنان واقعی خواهید ریخت .
----------------------------------------------------------------
و اما شنبه که بعد از جمعه می اید_ چه جمله گوهر باری_ و جمعه که مملو است از بخور و بخواب و برای همین شنبه را سخت ترین روز کاری خانه می کند. انگار جمعه ها خانه با طوفانی سهمگین در نوردیده میشود و شنبه ها باد و بارانی میخواهد از کار و زحمت مادر خانه تا همه چیز را بشوید و بتکاند و سر جای خویش قرار دهد و این چرخه هر هفته تکرار میشود.
و هوا ی آلوده که دیگر انگار عادتمان شده. خانه نشینمان میکند. دیروز کمی بعداز ظهر حوالی ساعت دو یا سه ، خورشید جور عجیبی بود . یک دایره کامل نارنجی احاطه شده با گرد و غبار تیره و خاکستری. مرز دایره اش کاملا مشخص بود. انگار از آن اشعه هایی که بچه ها معمولا در نقاشی هایشان دور بر خورشید می کشند خبری نبود. خورشید شکل ماه شده بود فقط رنگش متفاوت بود
-----------------------------------------------------------------------------------
کتاب خانم پیرزاد تمام شد. یک کتاب دیگر هم خواندم از اوسامو دزای به گمانم ژاپنی به نام شایو. اگر چه که در کتابش هیچ نوری از امید و شادی یافت نمیشد اما تشبیهاتش بی نظیر بود ما جرای زنی که در زندگیش دست به عشق و انقلاب می زند. البته نه به این گل درشتی که من نوشتم . اگر چه که خود نویسنده با این دو جمله افکار خواننده را هدایت می کند.
((ریش سپید ترین و فرزانه ترین سران جهان،همواره عشق و انقلاب را احمقانه ترین کارها معرفی کرده اند.))
((مهمترین و شور آفرین ترین انسان برای عشق و انقلاب زاده شده))
خوشا به سعادت شور آفرین ترین انسان..
اما کتاب آقای یوگاناندا ی هندی که چند روزی است تمام شده . تنها نکته ای از کتاب که برایم پذیرفته شدنی نیست موضوع تناسخ است.
نویسنده کتاب برف در تابستان هم ژاپنی است. فعلا ان را در دست دارم. آخرین فیلمی هم که دیدم خیابان شرم کنجی میزو گوچی بوده. فیلم به روایت ماجرایی از زمان تصویب قانون ضد روسپی گری در ژاپن می پردازد.
---------------------------------------------------------------------------------------
در میان فیلمهای دنیا فیلمهایی میتوان پیدا کرد که صفت حال خوب کن را میتوان بر روی انها قرار داد. یعنی که هر حال و احوالی که داشتی باشی پس از دیدن این نوع فیلم موجی خوب و مثبت از انرژی در قلب و روحت احساس خواهی کرد که ناشی از پیام و نتیجه ایست که فیلم بر جان بیننده مینشاند. در یک هفته گذشته با دو تا از این فیلمها برخورد کردم. یکی با عنوان برادران باد که محصول کشور اتریش است و به ماجرای دوستی یک پسر نوجوان و عقابی زیبا و باشکوه میپردازد. این فیلم را دو بار دیدم . فیلم دیگر فیلم ایرانی خسته نباشید ساخته آقای افشین هاشمی ست که البته این را چندین و چند بار دیده ام از تلویزیون خودمان و باز هم اگر پخش کند می بینمش. تلویزیون خانه ما همیشه روی شیکه نما اوا است که موسیقی پخش می کند و من گاهی میروم سراغ شبکه نمایش و جالب این است که از روی ان تا حدودی میشود از اوضاع و احوالی که میگذرد آگاه شد. گاهی کوتاه میآیند و فیلمهای کلاسیک خوب و فیلمهای معتبر پخش میکنند. گاهی ناف شبکه نمایش را می بندند به فیلم های رزمی. کلا غالب اوقات فیلمهایی پخش میکنند که هیچ ردی از بوی ایدئولوژیک در آن به مشام نرسد. فیلمهایی بیش از حد شوخ و شنگ و کمدی بزن بکوب و یا برعکس ، افتادن از آنسوی بام.
خلاصه که آب هم دستتان است زمین بگذارید و آن دو تا فیلم را بببینید .
دیروز برای خودم چهارتا کتاب گرفتم که سه تایش مجموعه داستان کوتاه است و از این کتاب بازی ام کلی کیف کردم. مهمترینش کتابی که خودش شامل سه تا از کتابهای مهم خانم زویا پیرزاد است. مثل همهی عصرها، طعم گس خرمالو، یک روز مانده به عید پاک.
چقدر خوشحالم به این کتاب رسیده ام وگرنه که نصف عمرم نه همه ی عمرم احتمالا به فنا رفته بود. اولین داستان اینگونه آغاز میشود
(( هر روز با خودم میگویم: امروز داستانی خواهم نوشت. اما شب بعداز شستن ظرف های شام خمیازه میکشم و میگویم: فردا، فردا حتما خواهم نوشت))
خیلی وقتها از ذهنم می گذرد ، آیا مردی وجود دارد که بداند یک زن خانه دار چقدر کار انجام میدهد و چقدر در خانه زحمت میکشد؟ چند وقت پیش به طور اتفاقی وبلاگ آقایی را می خواندم که به علت طلاق ناگزیر شده بود کارهای خانه و کارهای تک دخترکوچولویش را انجام دهد و در پستش نوشته بود، احتمالا زن خانه دار یا عاشق است یا دیوانه و یا انکه اصلا برای خودش برنامه ای ندارد و این گزینه سومش را من بی تفاوت معنی اش کردم و ظاهرا به نظر ش رسیده بود بود که زن خانه دار بی برنامه است؟ به هر حال به تعداد مغزهایی که در کله ها گنجانده شده نظر در مورد این وضعیت زنها وجود دارد و البته همین اواخر جایی هم خواندم که از ما بهتران به شدت در حال بررسی و رسیدن به تصمیمی برای وضعیت حجاب بانوان این جامعه اند و قرار است تا پانزده روز دیگر نتیجه را اعلام کنند! عجب... جل الخالق از کجا به کجا رسیدم! برگردم به همان خانم پیرزاد و داستانهای دوست داشتنی اش که مشغول خواندنش هستم.
و البته ان یکی کتابها یکی مجموعه داستان دختران دلریز از داوود غفارزادگان و دیگری مجموعه داستانهای کوتاه نویسندگان معاصر فرانسه و کتاب آخر برف در تابستان نام دارد که فقط به خاطر نامش خریدمش و البته اصلا داستانی نیست.
خانم ص دعوتم کرد به جلسه نقد کتابش در موزه دفاع مقدس. کتابش هم تماما به جنگ میپردازد. هم جنگ نرم هم جنگ سخت. خانم ص شاگرد آقای د است. من و خانم ص قبلا تنشهایی را پشت سر گذاشته ایم. بیخود و بی جهت که چه عرض کنم... مشابه همان دو قطبی عجیبی که جامعه را برداشته و باعث و بانی اش ایشانند. رفتارهایی که گاهی دور از شان بود* و جالب اینجاست که ادعای مهندسی فرهنگی کردنشان گوش فلک را کر میکند. این اصطلاح مهندسی فرهنگی ،حال مرا بر هم میزند. ایشان معتقدند که هر چه هر کس هر جا مینویسد، باید برای ارشاد و راهنمایی دیگران باشد. یعنی دور از جان ذرهای فکر نمیکنند که شاید راه و نظرشان ایراداتی دارد. و اصلا شایدنویسنده ها دوست دارند ذهنیات خودشان را روی کاغذ بیاورند بدون ادعا.
حالا اما اندکی پفشان خوابیده .فقط اندکی وگرنه که هنوز دور دور ایشان است. هرچند شاید کمی فهمیده باشند به صرف نوع پوشش و یا عقیده ای که در قلب و ذهن آدمها قرار دارد نباید اینقدر نفرت پراکنی کنند. همیشه خانم ص را که میبینم یاد فیلم بازگشت به خانه ژانگ ییمو _ اگر اشتباه نکنم_ می افتم و آن آدمهایی که نشان کوچک شامل عکس مائو را گوشه یقه شان سنجاق میکنند.
در جلسه اش شرکت کردم. به هر حال هر جلسه ای چیزی دارد برای آموختن و البته خیلی دلم میخواهد یک روز به ایشان بگویم که جنگ جنگ است و جنگ بد است و اصلا چیز خوبی نیست حتی اگر فرشته هایی بال دار در آن به آسمان رفته باشند. به هر حال امیدوارم موفق و مؤید باشد.
*: یک نفر ناشناس با عکس پروفایل مائو بیاد توی تلگرام ،ادم تعجب نمیکنه؟ سوال نمیکنه شما کی هستی؟ نباید جواب مستقیم بگیره ؟
آقای درخشنده یک انتشاراتی نامعروف دارد و البته خودش داستان نویس هم هست. قبل از کرونایی در جلسات نقد داستانهای شاگردانش شرکت میکردم. معتقد بود نقد داستان باید اول از همه تکنیکی باشد. توجه به زاویه دید، ساختار و پیرنگ، درونمایه و لحن و چه و چه .... . اما حالا که در یک جلسه نقد داستان در جایی دیگر شرکت کردم قدر صحبتها و مهارتهای ایشان را بیشتر می دانم. اینجا اکثر افراد به موضوع می پرداختند که البته اشکالی هم شاید نداشته باشد اما نقد که سلیقه ای نمیشود. مثلا اگر من در جلسه نقد کتاب باغ ملی آقای کوروش اسدی شرکت میکردم، زبان در دهان میگرفتم و چیزی نمی گفتم . اینکه من از این سبک نوشتن خوشم نیامده و متوجه ابهامات ان نشده ام که معنای نقد نمی دهد.
خلاصه که دلم برای دختر نویسنده سوخت. چقدر نوشته اش را کوبیدند. اگر چه که بی اشکال نبود و به انها هم پرداخته شد ولی یک جور دست کم گرفتن انچه که نوشته شده به دور از انصاف و بحث نقد بود. داستان کوتاه، برشی است از زندگی و هر موضوعی قابلیت روایت شدن دارد اگر چه که ما خوشمان نیامده باشد و اصلا انقدر دقت و تمرکز رویش نگذاشته باشیم تا که بفهمیمش. و البته من از دختر دفاع کردم و گفتم که نوشته اش حداقل برای من انچنان که بقیه میگویند نامفهوم نبوده و دلایلش را هم مطرح کردم.
اکر امکانش برایم پیش بیاید.باز در جلسات داستانخوانی شان شرکت خواهم کرد.ان شاالله.
"بی دوز و کلک" را خوانده ام. داستان بلندی از آندرس باربا که اصلا نمیدانم چه نویسنده ایست و زیاد هم فرقی نمیکند. نوشته اش راحت است و روان و خوشخوان. دنیای پیش روی چند زن و ارتباطاتشان با یکدیگر را دنبال می کند که مهم ترین آنها یک مادر است به همراه دخترانش.
ماجرا به صورت سوم شخص از دید یکی از دخترها روایت میشود. ماجرای مادری که پیر شده و حالا نگهداری از او بر دوش فرزندانش است. دو تا دختر که با اینکه خواهرند اما از زمین تا اسمان با یکدیگر فرق داند. متضاد همند و مثل همیشه مادرها یکی از فرزندان را بیشتر دوست میدارند. به دلایل مختلف یکی از فرزندها بیشتر به چشم مادرها می آید و این فقط مختص مادران نیست همه ی والدین اینگونه اند . مثل فیلم "پدر" که آنتونی هاپکینز سال گذشته در آن ایفای نقش کرده بود. میتوان ده ها قصه و داستان فیلم پیدا کرد که در آن یکی از فرزندان عزیز تر میشوند و همین معمولا پایه ای میشود برای متزلزل کردن دوستی ها و مهربانی های خانوادگی و این هم انگار جزئی ست از مسیر زندگی .جایی در نزدیک آن آخرها. غلظت این اتفاق میتواند کم باشد یا زیاد اما محو شدنی نخواهد بود . والدینی بیش از حد آگاه و صدالبته، سالم لازم است تا جلوی این اتفاق را بگیرند .
این جا در این داستان بلند دختر راوی ساکت تر است و ساده تر و ظاهرا کمتر مورد محبت است. شاید هم هیاهوی تو خالی آن یکی دختر که دورتر است او را بیشتر توی چشم می اورد.
زن های دیگری هم هستند که به عنوان پرستار به خانه ی این مادر وارد میشوند. آنهاهم دنیای خودشان را دارند. دنیای مادر خانواده هم هست که از همه پیچیده تر است. جایی از قول یکی از پرستارها میشنویم که میگوید این مادر شرمنده است و فهمیدن چرایش آسان نیست.