کتاب کوچولویی از اسپانیا

  "بی دوز و کلک" را خوانده ام. داستان بلندی از آندرس باربا که اصلا نمیدانم چه نویسنده ایست و زیاد هم فرقی نمیکند. نوشته اش راحت است و روان و خوشخوان. دنیای پیش روی چند زن و ارتباطاتشان با یکدیگر را دنبال می کند که مهم ترین آنها یک مادر است به همراه دخترانش.

 ماجرا به صورت سوم شخص از دید یکی از دخترها روایت میشود. ماجرای مادری که پیر شده و حالا نگهداری از او بر دوش فرزندانش است. دو تا دختر که با اینکه خواهرند اما از زمین تا اسمان  با یکدیگر فرق داند. متضاد همند و مثل همیشه مادرها یکی از فرزندان را بیشتر دوست میدارند. به دلایل مختلف یکی از فرزندها بیشتر به چشم مادرها می آید و این فقط مختص مادران نیست همه ی والدین اینگونه اند . مثل فیلم "پدر" که آنتونی هاپکینز سال گذشته در آن ایفای نقش کرده بود. میتوان ده ها قصه و داستان فیلم پیدا کرد که در آن یکی از فرزندان عزیز تر میشوند و همین معمولا پایه ای میشود برای متزلزل کردن دوستی ها و مهربانی های خانوادگی و این هم انگار جزئی ست  از مسیر زندگی .جایی در نزدیک آن آخرها. غلظت  این اتفاق میتواند کم باشد یا زیاد اما محو شدنی نخواهد بود . والدینی بیش از حد آگاه و صدالبته، سالم لازم است تا  جلوی این اتفاق را بگیرند .

 این جا در این داستان بلند دختر راوی ساکت تر است و ساده تر و ظاهرا کمتر مورد محبت است. شاید هم هیاهوی تو خالی آن یکی دختر که دورتر است او را بیشتر توی چشم می اورد.

زن های دیگری هم هستند که به عنوان پرستار به خانه ی این مادر وارد میشوند. آنهاهم دنیای خودشان را دارند. دنیای مادر خانواده هم هست که از همه پیچیده تر است. جایی از قول یکی از پرستارها میشنویم که میگوید این مادر شرمنده است و فهمیدن چرایش آسان نیست.