دیروز برای اولین بار پس از ورود کرونا به بازار بزرگ تهران رفتم. بازار شلوغ بود مثل همیشه و لی نه از آن شلوغی ها که غالبا شبهای عید پیش می اید و می شود چیزی در حد خفگی و انفجار. با وجود شلوغی جمعیت روان بود . و همین روان بودن یعنی که بازارقابل تحمل است. می خواستم پارچه بگیرم و خوشبختانه پارچه دلخواهم را زود پیدا کردم و بعد کمی بیشتر راه رفتم و گشت و گذار کردم. این همه شور زندگی و حرکت و تکاپوی میان آدمها مرا به وجد می اورد. بماند که از انهایی هستم که عاشق خرید کردنم. آدمهایی را دیده ام که بسیار سخت خرید می کنند. در انتخاب وسواس دارند. صد جا را باید بگردند. و صد مدل را باید ببینند. من اما در اولین بار خرید می کنم و معمولا انچه می خواهم در ذهنم هست. پس یک راست می روم سراغ انچه که می خواهم .
این چند تا جمله آخربه خنده ام انداخت.مسئله انتخاب.به گمانم در مهم ترین انتخاب زندگیم درست عمل نکردم. هر چند حالا می دانم که ان هم تاوانی بود که باید پرداخت می کردم.و چرایش را می دانم. زندگی برای انها که زیاد چون و چرا بکنند متفاوت خواهد گذشت. مرسی خدای مهربان که هیچ گاه، هیچ گاه رهایم نکردی.
سال چهارم دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتیم به نام خانم حقیقی.سالهای اخر تدریسش به حساب می امد وقت بازنشسته شدنش بود. بسیار مجرب و بسیار دقیق و مسلط بود.اصلا نمی خندید. هر جلسه از یکنفر درس می پرسید. می بردش پای تخته و یکسری سوالات دستور زبان را می گفت تا شاگرد پای تخته بنویسد. در واقع متنی ادبی می گفت که در آن جای خالی وجود داشت و باید با تعیین نوع و نقش کلمه پر میشد. فعل، فاعل، حرف اضافه، قید،صفت، ضمیر، منادا، مسند، مسندالیه و الی آخر.
هیچ وقت از من درس نمی پرسید. میز اول می نشستیم. من و کتایون که روحش شاد باشد و فرینوش . هر سه درسخوان اول کلاس.
خلاصه که این خانم حقیقی عزیر که اگر در قید حیاتند تنشان سلامت باشد و اگر که نه خداوند رحمتشان کند حق بزرگی بر گردن ما داشت و آن هم آموزش کلمات مشابه فارسی بود. فقط ما و خودش و خدا می دانیم که چقدر این کلمات را با ما کار کرد. آنچه که از کلمات گرد آورده بود انقدر زیاد بود که انگاری همه ی متون و کتابهای فارسی را بررسی کرده بود منظورم کلماتی مثل
غریب- قریب
گذاردن-گزاردن
اساس - اثاث
ارض-ارز- عرض
هر وقت که به وضعیت آموزش و پرورش نگاه می کنم و تاسف میخورم یاد ایشان می افتم . و البته همین کار را خودم برای فرزندانم انجام دادم. مخصوصا برای ستایش. آرش که خودش کتابخوان است و زیادی هم کتاب خوان است اما ستایش را بارها به اجبار مجبور به نوشتن دیکته کرده ام. می نشاندمش و یک کتاب همین طور به دلخواه از کتابخانه بر می داشتم و شروع می کردم به گفتن کلمات سخت و در میانشان، هم کلمات مشابه و هم معنی کلمات را تمرین می کردیم.همیشه از این کار فراری بود و با اکراه می نوشت. اگرچه که خدا را شکر الان راضیست چون به وضوح بچه های این دوره زمانه سواد نوشتاری خوبی ندارند.
خانم حقیقی را همه ی بچه های کلاس دوست داشتند. با همه ی جدی بودنش و سختگیر بودنش در قلب همه ی بچه های کلاس جا داشت. یک بار در کلاس برایش جشن گرفتیم و همگی کیک خوردیم. یکی از بچه های کلاس که زنگ های تفریح ادای معلمها را در می اورد. سر کلاس روش توضیح دادن ایشان را با حضور خودشان اجرا کرد و به گمانم اولین بار بود که خنده شان را دیدیم.
من و کتایون پس از دیپلم با یک دسته گل به دیدنشان رفتیم برای تشکر.
خوشا به سعادت آنکس که چشمهایش را گشود و خود را در میان کتابها دید. نه... این جمله کامل نیست. چیزی کم دارد. این که کتابها کجا باشند هم مهم است. میتوان محیطی مملو از کتاب تصور کرد که آن محیط خوب نباشد. بد باشد. بد آموز بدشگون. بد انرژی و هزاران بد دیگر.پس خوشا به سعادت آنکس که در کاخ کتاب چشمهایش را گشوده باشد و کاری هم به این نداشته باشیم که چهل سال است چه چیزی را به عنوان مفهوم کاخ در ذهنمان کرده اند.کاخ جایی است خوب و زیبا و جلوه گر و قدرتمند و کاخ کتاب جایی است که کتابهای خوب ، بررسی میشوند. تولید میشوند. تذهیب و تزئین میشوند. نشر می شوند و به عاشقان آن فروخته میشوند. اینجا گلستان است و غالب آدمهایی که اینجا می آیند و می روند خوبند. اینجا همه چیز خوب است همه چیز را خوب می بینی و الهی که این خوبی روز به روز بیشتر شود گسترش یابد و مثل امواج نور در اطراف منتشرگردد.اما آیا همه جا این چنین است؟!
این را که بگویی این تصور پیش می اید که وااااای گوینده این حرف چه ها که از سر نگذرانده و چه دیده و چه ندیده. اما گوینده ی این کلام آنقدر درونگراست که می تواند تک تک آدمهایی که در طول زندگی اش با ایشان برخورد داشته در زمان کوتاهی بشمارد و تعریف کند. او از این بابت همیشه شاکر پروردگار بخشنده و مهربانش است او که همیشه با چشمهایی باز گوشه ای ایستاده و در سکوت نظاره کرده و سرانجام تا حدودی دانسته.
اگر همه عالم و آدم، آقای کیارستمی را بر مبنای فیلمهایشان بشناسند و قضاوت کنند برای من که البته تمام فیلمهایشان را ندیده ام و اصلا در حدی نیستم که درباره شان حرفی بزنم، یک گفتار تصویری که همه جا دست به دست می چرخد حسابی حجت شده است. گفتار تصویری ای که من نامش را گذاشته ام "کازاچو"
کازاچو نام ابزاری موسیقیایی است که ظاهرا غالب افراد حتی نامش را هم نشنیده اند و نمی دانند که چیست اما اگر آوایی که با ان نواخته میشود را بشنوند از آن تعریف خواهند کرد.
آقای کیارستمی رابطه بین زن و مرد را به کازاچو تشبیه کرده. زن و مرد هرگز همدیگر را نخواهند فهمید.
یادم می اید سه چهار سال پیش در دور همی مان در کتابخانه طالقانی از روی این کازاچو داستان کوتاهی نوشتم.
ماجرای پسری ایرانی که معلم است و پس از فوت پدرش تصمیم میگیرد ارث پدری اش را صرف سفری طولانی به اکوادر کند. آنجا پای بساط مردی بومی که زامپونیا می نوازد با دختری کوتاه قامت و چشم بادامی از ژاپن آشنا میشود که محو شنیدن صدای آهنگ است. آشنایی که ادامه دار است.آن موقع اصلا کازاچو در یادم نبود. خیلی گشتم تا اکوادر و ساز محلی اش را پیدا کردم. کلی هم عکس از شهرهای اکوادر نگاه کردم تا توصیفم از پیاده روی های پسر و بعد از آن قدم زدن های دو نفره شان درست دربیاید. چه حوصله ای داشتم.
پی نوشت:این نوشته خیلی خیلی وقت پیش نوشته شده
آرش من صدای نسبتا آرامی دارد. گاهی به او می گویم بهتر است سعی کند کمی بلند تر صحبت کند و او به اقتضای سن و سالش زیاد از این حرفم خوشش نمی اید و وقتی می خواهد بلندتر صحبت کند لحن صدایش عوض میشود و من چند باری سعی کردم تفاوت لحن و صدا را برایش توضیح دهم و نهایتا با کلاس فن بیانی که شرکت کرد همه چیز بهترشد.
چند سال پیش بود که کتابی را بردم تا مترجم آن امضایش کند. در چند تا جمله ای که با یکدیگرهم کلام شدیم دو نوع لحن در گفتار ایشان هویدا بود. دو تا لحنی که مرز میان آن را شناخت یا عدم شناخت صاحب کتاب تشکیل می داد و مسلما که لحن درست ، لحن دوم بود. لحنی که مثلا دلالت می کرد بر عدم شناخت.
پی نوشت: این نوشته خیلی خیلی وقت پیش نوشته شده
دیروز سالگرد مادر بزرگ بود. مادر مادرم. به یادش دور هم جمع شدیم و دریغ و افسوس که این روزها بیشتر و بیشتر به یاد آنهایی که نیستند دور هم جمع می شویم. این هم از خصوصیت آدمهاست که وقتی از دست می دهند بیشتر و بیشتر قدر می دانند و به گمانم هم علتش این است که فهمیدن و دانستن خیلی چیزها پس از، از دست دادن معلوم میشود و این هم جزئی است از راه زندگی.
نزدیک به سی سال پیش مادربزرگ حدودا شصت ساله ام ،که فقط سواد خواندن قرانی داشت تصمیم گرفت تا مدرک پنجم ابتدایی را بگیرد. پسر کوچکترش آن موقع داشت مدارج عالی علمی و تحصیلی را طی می کرد و او حسابی به خودش می بالید و فکر می کرد که چقدر بد است مادر پسر تحصیل کرده اش بیسواد باشد.در نهضت سواد آموزی ثبت نام کرد و با تلاشی مثال زدنی می نوشت و می خواند اما با ریاضی مشکل داشت و حسابی غصه می خورد و همه را می خنداند. معلمش بارها غیر مستقیم گفته بود که هوایش را خواهد داشت و او می خواست که نمره اش حلال باشد.خدا رحمتش کند، مدرکش را گرفت با نمره خوب هم گرفت.
مشق ، مشق است یکی می نویسد تا بیاموزد. یکی می نویسد تا فراموش نکند.
عنوان پست متعلق است به دیالوگی از فیلم " ما اینجاییم، ما نزدیکیم " محصول کشور اکراین اگر اشتباه نکرده باشم . خرداد ماه در روز دوم جشنواره دیدم. فیلمی سیاه و سفید که حامل یک پیام مهم است اما این پیام را در حاشیه ی درامی ساده که محوریت یافته ، بیان می کند.
فیلم می خواهد بگوید گاهی بیماران در اتاق عمل جراحی زیر دست جراح به علت آمبولی فوت می کنند و این آمبولی چیزیست که اصلا و ابدا به جراح ربطی ندارد.حالتی مرگبار است که با درصدی از شانس ممکن است اتفاق بیافتد یا نیافتد. اما ماجرای داستان مربوط میشود به جراحی که فرزند عزیزترین و صمیمی ترین دوستش زیر دست او در بیمارستان جان می سپارد و او برای فرار از این غم در حالیکه افسرده و دلشکسته است به هتلی خلوت در جنگل پناه می برد.یک روز کنار روخانه زنی عجیب، ضعیف و مرموز می بیند و این دیدن ها گاه به گاه تکرار می شود و نتیجه اش برای مرد این است که فکر می کند زن مجنون است اما برای مخاطب به نظر می اید که شاید فرشته باشد مخصوصا با لباس سفید ردا مانندی که بر تن دارد اما نهایتا هیچ کدام از این ها نخواهد بود و البته در جایی از فیلم ، جمله ای که عنوان این پست است رد و بدل میشود.
****************************************************************************************************************************************
شوری اشکها را به تازگی دیدم.فیلمی که اول خواهرم آن را دیدو موقعیکه آن را به من تحویل میداد گفت :این که هیچی نداشت. اما برای من جور دیگری بود. و مهم ترین اش این که به نظرم رسید چقدر زنهای ایران در تلاش و تکاپو اند برای رسیدن به جایی شبیه آن. نمیدانم شاید هم که رسیده اند و شاید هم که اینجا هم آنجا شده باشد و اگر هم نشده باشد کم نمانده که بشود.
چقدراین روزها همه جا تبلیغ می کنند برای استقلال زن و چقدر چندش آور است وقتی مردها این تبلیغ را بر عهده می گیرند.
استقلال زن برای غالب بودن بر مرد زندگی اش یا حداقل مغلوب نبودن در برابر او. اما این زن که می خواهد مستقل باشد در فضای باز و آزاد، چه بهایی باید بپردازد در برابر مردان دیگر؟
هنوز هم فکر می کنم زن خوشبخت زنی است که در کنج خانه اش قرمه سبزی می پزدو به همسر و فرزندش می پردازد و البته مهم است که دنبال علایقش هم باشد***.به شرط آنکه مردش سلامت روان داشته باشد و البته که خودش هم .این یکی دو سویه است.چه ایده آل دل انگیزی.
باید مستند آقای علی اکبر صادقی، نقاش بزرگ را دید که چگونه بارها از همسرش نام می برد . پنجاه و یک سال و هشت ماه زیر یک سقف زندگی کردن به گونه ای که هر دو از آن به نیکی یاد می کنند.
همیشه فکر می کنم زن برف است. اصلا چیزی به اسم زن وجود ندارد هر چه هست مقدمه ایست برای مادری. و قتی ابر و باد ومه و خورشید و فلک در کارند برای آفرینش، طبیعی ست که سر و گوش مرد می جنبد و طبیعی ست که زن که فرزند به دنیا می اورد خیلی درها را به روی خودش می بندد. برای آفرینش بعد از بوجود آمدن باید به فکر نگهداری بود.
ازدواج اصلا بد نیست. انتخاب اشتباه است که بد است و انسان هم که جایز الخطا است. چه معجون شگفت انگیزی است این زندگی که محال است محال است بتوان با فرمول عقل و منطق حلش کرد. برای همین است که پای خدا در میان است یا قادر مطلق یا نیروی مطلق . فرقی نمی کند که چه نامیده میشود. در شوری اشکها حرفش بود و همین طور در رفقای عزیز و در زلاری و در لویاتان .این ها را به طور متوالی دیدم. هر کسی از ظن خود شد یار او.
به گمان من دوست داشتن، مثل باد می ماند. همانقدر که خنکای دلچسب و دلپذیر دارد می تواند باعث شود که آدمها متورم شوند مثل یک باد کنک. زن و مرد هم نمی شناسد. خصوصیت آدمهاست. هم مرد و هم زنی را دیده ام که دریغ از ذره ای نشان دادن مهر و محبت و توجه به همسفر زندگی اش که مبادا از خود در برود. چه جهنمی می شود آن زندگی.
جا مانده ها را گفتم هرچند هنوز هم چیزهایی هست که نمی دانیم! و به قول کپشنِ پای برخی پست های لوس اینستاگرامی ، این چند پست اخیر هم بماند به یادگار.
و مرگ هم که همه ی عالم و آدم فکر می کنند خروج روح است از کالبد جسم. یعنی که همه فکر میکنند روح آنقدر کوچک است که جمع شده و جا شده در میان گوشت و پوست و استخوانمان و چه میشود که اگر یک بار هم که شده، فکر کرد که جسم است که در میان دستهای بزرگ و پرتوان روح قرار گرفته و روح است که جسم را همیشه و همه جا هدایت می کند.تا که روح چه باشد و چه وقت جسم را رها کند.
و خداحافظ پسرم کره ای را هم دیدم و اصلا معلوم نبود که چه بود حتی ادم را وا نمیداشت که چند بار فیلم را عقب و جلو کنی برای سر در اوردنش.
***: منظور از این جمله فقط بحث بر سر شاغل بودن یا نبودن زن است که شخصا از مخالفین آن هستم نه محدود بودن یا محصور بودن زن.
بالاخره پیدا کردم. چه چیزی را؟! این که ثابت کنم اگرکسی، کسی را "تو" خطاب کند همیشه هم اشکال ندارد. هرچند بستگی دارد به اینکه چه کسی ، چه کسی را خطاب کند و چرا خطاب کندو هر کدام از این کسان چگونه فکر کنند و چه برداشت کنند و چه نیت داشته باشند و چقدر منصف باشند.
داشتم سرگذشت ندیمه را می خواندم. آنچنان هم راضی نیستم از انتخابم. اما خب دارم با آن کنار می آیم و البته اگر نتیجه اش هم فقط یافتن همین چند تا جمله باشد باز هم ارزشش را دارد.
چه کسی می داند که در دنیای واقعی چه موقعیت هایی انتظارت را می کشند برای بقا، بقای تو. می گویم تو، تو مثل یک نغمه ی قدیمی عشق.
*********************************************************************************************************
" زیر سقف دنیا "ی آقای محمد طلوعی را هم خواندم. روی جلد کتاب نوشته :جستارهایی درباه شهرها و آدمها. اما به گمان من اینها نوشته هایی است فقط و فقط درباره آدمها.آدمهایی کاملا معمولی. از این که کجا قرار داریم و آدمهای آنجا چه می کنند، نمی شود که برسیم به جستارهایی در مورد شهرها.مکانها جدای از آدمهای موجود در آنها به تنهایی می توانند روح داشته باشند. گاهی قدیمی و سرگردان و گاهی هم جدید و نوپا. نویسنده تر لازم است برای آنکه بتوان شهرها را در قالب کلمات گنجاند و البته بی انصافیست اگر که نگویم قسمت مربوط به پاریس را دوست داشتم و اینکه نوشته های ایشان ریتم تند نداشت . کند هم نبود.و این به نظرم خوب بود و دلنشین.