هرجا که میروی و هرجا که می ایی، صداهایی از اوضاع اقتصادی جامعه به گوش میرسد که تاسف برانگیز است.چیزی که درد مزمن این جامعه شده و معلوم نیست آخر عاقبت چه خواهد شد.شخصا که در تمام مدت عمرم افزایش قیمت ها را بحث داغ جامعه دیده ام.
در مورد خودم چون خرید مایحتاج خانه _ خورد و خوراک_ در دست من نیست از قیمت هیچ چیز خبر ندارم. اگرگاهی اضطراری خرید بروم باید قیمت بپرسم. میخواهد نان باشد یا چیز دیگر. از این بابت خوشحالم. نه حرص و جوش قیمتها را دارم و نه سختی حمل و نقل. خدا پدر سیستم پیامکی گوشی را بیامرزد. فقط پیامک میزنم که این را می خواهیم یا آن را و تازه همه چیز در آن بر اثر تکرار سِیو شده خودش می اورد پیاز، گوجه فرنگی،نان، تخم مرغ،مرغ ،سبزی و چه و چه... در ماه یکبار هم به به فروشگاه زنجیره ای میرویم برای خرید های کلی تر و ان هم بیشتر جنبه تفریح دارد برای من و دخترم . خدا را از این بابت شاکرم و ارزو می کنم هیچ سفره ای بی روزی نماند.
هرچند نمیتوان منکر وضع جامعه شد.بیرون میروی برای قدم زدن تعداد افرادی که کمک می خواهند روز به روز بیشتر میشود. بیشتر داخل مترو این موضوع معلوم است تعداد فروشندگان که گاهی با اصرار میخواهند خرید کنی، دست کمی از تعداد مسافران ندارد. یک نفر را دو نفر را میشود کمک کرد ولی تکلیف بقیه چه میشود؟
روح روان ادمی آزرده میشودبا این شرایط . خداوند به همگی مان رحم کند.
اولین رمان آنا گاوالدا را خواندم. دو سه باری خواندنش را آغاز کرده بودم و بعد کنارش گذاشته بودم. چون معمولا آغاز یک کتاب با ید جذابیت و گیرایی داشته باشد و آغاز این کتاب گفتگوی چند نفر است با هم پشت سر هم با جملات کوتاه و بعد از چند خط معلوم نیست که کدام به کدام است. شاید هم تقصیر چاپ و ترجمه بوده چون خودم بالاخره مداد برداشتم و پس از دنبال کردن رد داستان جلوی هر خط نوشتم کلوئه... پی یر... سوزان...
و ماجرا باز ماجرای خیانت مرد است به زن.
کلوئه که دو تا فرزند دارد با بحران سخت ترک شدن کاملا ناگهانی از سوی همسرش مواجه است . مشکل سختی که ظاهرا فقط زنان میتوانند عمق آن را درک کنند و البته که کلوئه بر خلاف خیلی از زنان هم درد خودش این شانس را دارد که پدر شوهرش رهایش نکرده و سعی در حمایت و مراقبت از او را دارد. احتمالا داشتن پدر شوهر آگاه میتواند نعمت محسوب شود.
کمتر از نیمه کتاب به ماجرای کلوئه و ادرین، همسرش می پردازد.مابقی ماجرایی از زندگی پدر شوهر است که کم دست گل مشابه پسرش، به آب نداده. ماجرای او داستانی جذاب است که هم کلوئه و هم مخاطب را به این فکر می اندازد که قصد پدر شوهر چیست؟ آیا می خواهد این اتفاق را عادی جلوه دهد؟ آیا این کارها موجه است؟ آیا جنس مردها این گونه است و سرنوشت زنها هم این گونه؟ چیزی که به هرحال هیچ کدام به پاسخ مستقیم و مشخصی نمیرسد و شاید که این جنس حقیقی زندگیست.
هرچند پدر شوهر در تک جمله ای یک نکته مهم را گوشزد می کند. او می گوید تحمل رنجی بزرگ در مدتی کوتاه بهتر از رنج کوچکتریست که همه عمر همراهیت کند(نقل به مضمون)
پی نوشت: 1)از ذهنم گذشت چرا از خیانتکاری زنان کمتر داستان مینویسند. یکبار شنیدم که در مملکت خودمان از موضوعات ممنوعه نوشتن است. بعدش یاد داستان کوتاهی از چخوف افتادم که در آن زن خیانت میکند و اتفاقا در آن داستان چنین جمله ای وجود دارد. در روسیه کدام خانمان است که مرد روسی ننالد.
2) نام اولین رمان آنا گاوالدا "من او را دوست داشتم "است و آناگاوالدا بانوی نویسنده مشهور فرانسوی است..
در اولین ساعتهای اولین روز نمایشگاه کتاب، وارد آن شدیم. من به همراه ستایش و از خلوتی و آرامی بیش از حد در آن ساعتهای اولیه لذت بردیم. شاید هم فقط من لذت بردم. چون ستایش با اخم تَخم و مخالفت همراهم شد و وقتی در سالنهای نمایشگاه، دنبال غرفه های مورد نظرم این طرف و آن طرف می رفتم دائم بیخ گوشم نق و غر میزد. حالا که ورزش نمیرود باید هر از چندی حرکت و جنبش داشته باشد. راه مدرسه تنها که کافی نیست. این نسل را که رهاشان کنی فقط می خواهند گوشه ای بنشینند و سر در گوشی داشته باشند.خداوند عاقبتشان را به خیر کند.
و البته طبق معمول پس از مدتی بالاخره یخش آب شد و خندید. نمایشگاه برای ما فقط جنبه لذت بردن از علاقه مندی را دارد و گرنه که به راحتی میشود خرید اینترنتی کرد و اگرچه که برخی کتابهای مورد نظرم به علت عدم شرکت نشر مربوطه در نمایشگاه یافت نشد و بعدا از سی بوک گرفتمشان.
و از همه مهمتر اینکه بند و بساط خوراکی ها هنوز در نمایشگاه راه نیوفتاده بود. برای همین ناهار را در همان نزدیکی های محل خودمان صرف کردیم و در همین حین مادر زنگ زد که برای شام مشغول پیچیدن دلمه است و احتیاج به کمک دارد چون برگ مو زیاد گرفته و لذا من و ستایش از همان جا روانه خانه مادر شدیم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یکبار که کتاب گفتگو با کیارستمی را به درخواست خواهرم برایش برده بودم، مادر هم خواست که آن را تورقی کند. طبق گفته خودش فقط قسمتهای مربوط به خاطرات کودکی و نوجوانی آقای کارگردان را خوانده بوده و بیراه نیست که به گویم چه تاثیر شگرفی در وی داشته.
طبق گفته های نقل شده از آقای کیارستمی، مادری که به فکر خودش و سلامتی اش است و برای زندگی اش برنامه ریزی دارد و درنتیجه مزاحم فرزندانش نمیشود، بهترین نوع مادر است.
بعد از رفتن بابا، مادر داشت پیش پیش میرفت تا به زعم خودش مارا عادت دهد به نگهداری و مراقبت از خودش در حالیکه به وضوح انچنان از پا نیافتاده... تا آن کتاب و چند تا بحث و گفتگو که هرگونه حرکت و انجام کارها توسط خودش می تواند سلامت جسمی را برایش در پی داشته باشد و هرگونه متکی شدن به ما و تمارض او را زودتر فرسوده خواهد کرد. حالا حسابی با چند تا دوست و آشنای همسن سال خودش سرش را گرم می کند و تازگی به تور کاشان رفته بودند. خدا کند که همین طور بماند.
صاحب اصلی واحد روبه روی خانه مان که سه چهار متری بیشتر با ما فاصله ندارندرا هیچ کس ندیده. هر دو سه سال یک بار مستاجر عوض میشود. ادمهای مختلفی در این سالها امده اند و رفته اند. اما غالب انها اینگونه اند که از کوچکترین برخورد و گفتگو پرهیز میکنند. به گمانم سبک زندگی شان که بسیار جابه جا میشوند این را به ایشان اموخته.
چند روز پیش در اواسط روز صدای ارامی به در کوبید. چیزی که در ان ساعت ندرتا اتفاق می افتد. در را که باز کردم در پشت ان دختر کوچولوی گریان چادر مشکی به سری را دیدم که با هق هق گفت کلید در را در خانه جا گذاشته و حالا که از مدرسه برگشته پشت در مانده. کم مانده بود از ترس قالب تهی کند. ترس از پدر و مادرش به خاطر اتفاقی که افتاده. این را از گفتگوهای بعدی مان متوجه شدم. هر چقدر سعی میکردم ارامش کنم فایده ای نداشت. به بچه به دروغ گفته بودند همین یک کلید وجود دارد تا حواسش را جمع کند و انرا جا نگذارد. مطمئنش کردم که این در قدیمی، با دو تا پیچ باز میشود. حالا التماس میکرد که شما بازش کن.میخواست هرطور شده پدر و مادرش از ماجرا مطلع نشوند. اولش هم داخل خانه ما نمی امد. انگار که با این کار مرتکب جرم خواهد شد. پرسیدم اگر این اتفاق برای دختر من می افتاد شما راهش نمی دادید؟... بالاخره پذیرفت و داخل شد. شماره تماس مادرش را که سر کار بود گرفتم و زنگ زدم و خواستم که دخترش را ارام کند و از نگرانی در اورد. تا سه ساعت بعد که پدر دنبال فرزندش امد این دختر کوچولوی پنجم دبستانی بسیار ریزه میزه مهمان من شد. برایش میوه و شیرینی اوردم و شبکه پویا را گذاشتم تا ببیند. بسیار بسیار ارام و راحت نشست تا پدرش امد و از پشت ایفون تشکر کرد و تازه متوجه شدم اقایی است که چند وقت قبلتر زنگ خانه مان را زده بود و اسمش را گفته بود و خواسته بود در حیاط را باز کنم و من چون نمی شناختمش با عذر خواهی در را باز نکرده بودم.
به هر حال من اگر جای مادر دختر بودم حتما بعدا با همسایه مان صحبتی میکردم و نمی دانم شاید که اینگونه بهتر است.
فیلم ماجرای خانواده ایست در ایرلند شمالی. میان بحبوحه و دعوایی که ایرلند شمالی و جنوبی را به جان هم انداخته. کاتولیک بودن یا پرو تستان بودن؟ ظاهرا مسئله این است! هر چه هست دعوای آدمها انگار تمامی ندارد و معلوم نیست چرا هیچ وقت هیچ کس از تاریخ درس عبرت نمی گیرد.
مرد این خانواده ی خوب،در جایی دور از شهر و خانه اش کار میکند و این موضوع، زن را می رنجاند.زن نزدیک بودن او را می خواهد و ماندنش را اما مرد برعکش او همه چیز را در رفتن می بیند. پیشرفت و موفقیت در رفتن است و از آن بهتر،همگی با هم رفتن. چیزی که موجب چالش میشود در خانواده ای که پدربزرگ و مادربزرگ هم هستند و نوه ها هم هستند و این تصمیم مهم باید گرفته شود. در فیلمی که انگار بدون آن پدربزرگ آگاه، چیزی را کم می داشت.پدربزرگی با حرفهایی که هر جمله اش میتواند یک کتاب باشد.
(( خردمندی راحت بدست نمیاد. قلب آدم باید منفجر بشه))