آقای داوود روستایی

نام آقای داوود روستایی را هیچگاه نشنیده بودم و به این فکر میکنم ، واقعا چند نفر بوده و هستند که ایشان را می شناخته اند. مستند ساز معروفی در گذشته ی دور. تنها  مردی که توانسته دوربین را وارد شهر نو کند و مقررات سفت و سخت آن را بشکند و این تمام رمز و راز این مرد است و این مستند. کسی که به نظر بسیار رها و آزاد و راحت می اید و بدون وابستگی.  فیلمی که ایشان ساخته اند فیلمی داستانی بوده که قسمتی از ان در شهر نو گرفته شده. تمام ماجرای فیلم را از زبا ن ایشان می شنویم ماجرای گرفتن اجازه ماجرای ساخته شدن و ماجرای اکران که هیچ کدام آسان نبوده .

و ماجراهایی  دیگر از زندگیشان و فیلمسازیشان. اینکه تحصیلات آکادمیک داشته اند و استاد راهنمایشان هم  آقای خسرو سینایی بوده .

 ابتدای فیلم از زنی حرف میزنند که جذابیت مریلین مونرو را داشته و یکدیگر را دوست می داشته اند و بالاخره زن برای سر و سامان گرفتن تصمیم به ازدواج با مرد دیگری می گیرد و آنها قرار می گذارند هرسال روز تولد آقای روستا جلوی موزه هنرهای معاصر یکدیگر را ببینند. قراری که هیچگاه عملی  نمیشود و ایشان داستانی با این مضمون می نویسند و البته داستانهای دیگری با محوریت  زنها که به نظر بعید میرسد اجازه نشر پیدا کند.

این مستند اگرچه که یک مستند پرتره است اما نام آن قصری با دیوارهای قرمز است که به شهر نو اشاره دارد.

 مرسی اقای عباس رزیجی برای ساختن این مستند و شناساندن این مرد گمنام.

روح آقای داوود روستایی شاد.


پی نوشت: 1- آقای روستایی زمانی فیلمی ساخته اند درباره معضلات آپارتمان نشینی . آنچنان که تعریف کردند مرا به یاد فیلم اجاره نشینها  می انداخت. فیلم ایشان نظر مساعد را برای جشنواره برلین  کسب کرده بوده اما به بهانه واهی فیلم را توقیف می کنند.

 2-  یکبار از خانمی  درباره زیبایی مریلین مونرو پرسیدم  با خنده گفت: چشمهای گاوی که در یکی از راههای فرعی  و خاکی کلاردشت وسط جاده ایستاده و به ارامی نشخوار میکند از مریلین مونرو جذاب تر است .همه ی مردان عاشق خل مشنگی مریلین مونرو اند.




روح آقای داوود روستایی شاد.


مزرعه ی robbers rise

قرن نوزدهم و دو تا مزرعه  مجاور با دو تا صاحب  یکدنده و لجباز. یکی پیِرو  که قدیمی تر است و اهل دوز و کلک و حقه بازی .  معروف است به اینکه با آزار و اذیت هایش نسبت به همسایگان قبلی  آنها را فراری داده و به هیچ  قاعده و قانونی پایبند نیست جز قاعده خودش و ولنگاری و عیاشی و آن یکی ،آندریاس جوان که تازه مزرعه نه چندان مرغوب را خریداری کرده چون توان مالی اش همین اندازه بوده. 

 فیلم با ورود آندریاس و  همسرش به مزرعه جدیدشان همراه با دنیایی آرزو و امید برای پیشرفت  آغاز میشود. همان ابتدا دو خصوصیت مهم آندریاس برای بیننده مشخص میشود. یکی قدرت بدنی فراوانش وقتی گاو بزرگ گیر کرده در باتلاق را بیرون می کشد و دیگری کتاب آسمانی به عنوان اولین چیزی که وارد خانه اش می کند.  و البته محبت واقعی نسبت به همسر زیبایش هم هست که  او را از مرد همسایه متمایز می کند. در دوره ای نزدیک به سی سال ،همجواری این دو مرد را دنبال خواهیم کرد. اما در واقع با دقت و ظرافتی بیش از حد شاهد دو روح خواهیم بود که چه بر ایشان می گذرد و همچنین مسیر، که نشان می دهد به جایی رسیدن ، برای آدمها چگونه می تواند باشد.


خیلی وقت بود که چنین فیلمی ندیده بودم . چیزی که بیشتر از دو ساعت و نیم بتواند به ارامی و زیبایی، مخاطب را همراه خود کند. اگر چه که به نظر می رسد این موضوع تکراری است و به اشکال  مختلف دستمایه ی فیلمهای متفاوت بوده اما این روایت ، جذابیت  فوق العاده ای دارد هرچند شخصا فکر می کنم  از آن داستان های زندگیست که زنان بیشتر دوست می دارند_ نقش زنها و فرزندان در قصه فیلم،مهم و پر رنگ است - اما  به نسبت توانسته بیشترین مخاطب را در کشور کوچک سازنده اش ، استونی، به سینما بکشاند.


 نام فیلم حقیقت و عدالت - 2019


نظر

 معاشرت  و گفتگو، هرچند کوتاه، با آدمی که به چشم زخم و نظر زدن بیش از اکسیژن موجود درهوا و حیات بخش بودن آب باور دارد چگونه می تواند باشد؟

ویکتور

این  ایده که نوعی خاص از آرزو و رویا را بتوان برآورده کرد به خودی خود ایده ی جذابی ست. این که مثلا یک نفر دوست دارد دوره هیتلر را دیده باشد یا در کاخ ماری آنتوانت غذا خورده باشد یا در خیابانی متعلق به پنجاه سال پیش قدم بزند را فقط یک شرکت خاص و مجهز با مدیریتی دقیق می تواند اجرا کند.

این وسط همه ماجرا حول ویکتور می گردد . مردی که مدتهاست میانسالی را رد کرده  و سر پیری با همسرش کارد و پنیر شده اند فقط و فقط به این دلیل که ویکتور حاضر نیست تحولات زمانه را بپذیرد. او که زمانی کارتونیست معروفی بوده، گوشی تلفن همراه ندارد و حاضر نیست پشت کامپیوتر بنشیند و  مدام با دیگران در باره ی معایب دنیای جدید بحث می کند و اصلا نمی بیند که بیکار شده و خانه و خانواده را با رفتارش دلزده کرده مخصوصا همسرش را. این که چه میشود ویکتور سر از شرکت براورده کردن رویا ها در می اورد خود داستانی جدا ست. مهم انتخاب فضایی است که قصد بازگشت به آن را دارد. اولین روز آشنایی با همسرش در کافه ای متعلق به سال 1971. روزگاری که هیچ چیز مجازی وجود ندارد.این سفر جذاب  آنچه که فراوان به همراه خواهد داشت پیچیدگی ست در پیچیدگی. با ذکر این نکته که با فیلمی تخیلی مواجه نیستیم و این مایه ی شیرینیِ ماجراست.


نام فیلم: روزگار خوش - 2019


کلید و خنجر

 نام کتابیست مشتمل بر مجموعه نوشته هایی از خانم سیمین بهبهانی .

با دیدن عکسی از خانم مهوش - همان که خواننده ی دهه ی سی بوده _  کنجکاو شدم  و درموردشان جستجو کردم و متوجه شدم  داستان کوتاه سنگ را آرامتر بگذارید را سیمین بهبهانی در مورد زندگی ایشان نوشته و البته در جای دیگری خواندم که از تخیل خود در نوشتن این داستان کوتاه بهره برده چون اطلاعات دقیقی از گذشته خانم مهوش وجود ندارد.


چارولاتا

دوست داشتن زن یک چیز است و خواستنش چیزی دیگر. و شوهر چارولاتا ظاهرا او را دوست  دارد. زیاد هم دوست دارد اما اصلا حواسش نیست که دوست داشتن تنها همه چیز نمیشود. آنقدر حواسش به آن روزنامه ی سیاسی تازه راه انداخته اش است که نمیتواند به چیزی دیگر فکر کند و چارولا آنقدر صبور  است که در آن خانه دراندشت و بزرگ این طرف و آن طرف برود و کتاب بخواند و گلدوزی کند تا روز را به شب  برساند و شب هم باز از سیاست بشنود و بشنود.

 تا وقتی سر و کله ی آمال، پسر عموی شوهرش پیدا نشده همه چیز به همین منوال پیش میرود . اما  انروز که باد تندی می وزد و درها و پنجره ها را به هم می کوبد و لباسهای روی بند رخت را  با خود میبرد، تغییر آغاز میشود.درست مثل بادی که سر و شکل خانه را بر هم ریخته. وسط همین باد است که آمال پا به درون  خانه می گذارد. جوانی که تازه درسش تمام شده و دنیا را به گونه ای متفاوت از همسر چارولا می بیند. او که ادبیات خوانده و شعر می داند و می خواهد نویسنده شود به خوبی از تفاوت چارو به عنوان زن امروزی با ان یکی زنان خانه که به شدت سنتی هستند آگاه است آن دو با هم حرف می زنند بحث می کنند اما آمال، اصلا خبر ندارد و متوجه هم نیست که میتواند چه تاثیری بر زنی که بی نهایت تنهاست داشته باشد. هر چند به محض  آگاهی، می رود اما این آشیانه اگرچه هنوز پابرجاست اما تِرَک برداشته.  و هیچ چیزی بهتر و دقیقتر از سکانس پایانی نمیتوانست این مفهوم را نشان دهد.  


نام فیلم: چارولاتا - 1964- ساتیا جیت رای


چراغی روشن در سر

به گمانم آنچه که آدمها بیان میکنند و به آن پایبندند و به عنوان روش زندگی در پیش میگیرند، روشن فکربودن یا نبودنشان را در حالت کلیِ مفهوم آن ،نشان میدهد. در مورد آقایان این دقیقا مصداق دارد اما در مورد خانمها انگار تا یک دو جین عکس جین پوشِ گربه به دستِ موافشانِ کنار دریا نداشته باشندنمی تواننددر دسته ی روشن فکرها قرار بگیرند و تازه بعد از این ها فقط می ماند زنجموره کردن ایشان درباره ی حق و حقوق زنها.صبح تا شب درباره پایمال شدن حق زنها در صفحاتشان نوشتن و تعبیر و تفسیر کردن و چه چیزی لذت بخش تر از این موضوع برای مردان. 

یک بار یکی از این خانمها  با آب و تاب  فراوان درباره روش خواستگاری کردن از دختران در صد سال پیش ایران نوشته بود. روشی بربرانه و تهوع آور. برایش کامنت گذاشتم که:

خواستگاری در صد سال پیش روش گندی بوده و گند را که هم بزنی بویش بالا میزند. چه ضرورتی دارد گفتن این مطالب؟! آگاهی دادن؟!!!

بعدا که صفحه اش را نگاه کردم، پست را حذف کرده بود.




پی نوشت: چیزی که آن خانم نوشته بودند در حد  دادن سیب زمینی دست دختر برای پوست کندن. یا بو کردن دهان و زیر بغل و یا نگاه کردن به پس سر برای شمردن موهایش بود وگرنه که پرداختن به ازدواج زود هنگام دختران و یابه اجبار شوهر دادنشان و یا فروختنشان که از مصائب جامعه است جای خود دارد..