قاطی پاتی

نوشته های سیال ذهن قاطی پاتی هستند. چرا وقتی میشود مستقیم نوشت باید قاطی پاتی بنویسیم؟ کتاب باغ ملی آقای کوروش اسدی را خواندم. سعی کردم که بخوانم.  سیال ذهن است. با داستانهایی با عنوانهای سان شاین، باغ مهتاب، باغ من ، باغ سوخته،‌باغ ملی ،‌ایستگاه فانوس و سه چهارتا داستانک دیگر. راوی داستانها مرد هستند و  محتوای انها  هم مردانه است. سه تا داستان اول را سر در اوردم  ما بقی را اما نه. تلاشی هم نکردم برای دانستنش. البته از داستان  باغ مهتاب یک نتیجه  گرفتم و ان اینکه نویسنده برای انکه بتواند ارتباطی نزدیک  و خصوصی از مرد و زن را روایت کند  درهم و برهم نوشتن را انتخاب کرده.


پی نوشت:قاطی پاتی  املاهای مختلفی دارد که ظاهرا  همه درست است.قاتی پاتی یا قاطی پاطی.

پی نوشت2: و  مسلما اینها نظر شخصی من  هستند و  نمیتوان منکر ارزش نوشته های اقای نویسنده برای علاقمندان اینگونه نوشتن شد.

داستان خانواده ها

یک آتش سوزی، که اتفاقی واقعی بوده و همچنین جرقه ای در ذهن خانم نویسنده  تا از دل این واقعه یک رمان بیرون بکشد. داستان تک تک خانواده هایی که ساکن این آپارتمان آتش گرفته بوده اند. ماجرا از حدودا بیست و چهار ساعت پیش از وقوع حادثه آغاز میشود و همراه با نقب زدن به گذشته افراد پیش میرود. حادثه ای که برای این آپارتمان اتفاق می افتد معمولی نبوده. اما آدمهای این ساختمان همه معمولی  اند. با زندگی هایی که فراز و نشیبشان را دنبال خواهیم کرد. الیچه، نعیمه، پولینا و هولیا.

 آلیچه دختر دانشجویی ست که در این ساختمان ،هم اتاق دوستی به نام ماتیاس شده است.

 نعیمه مادر سالخورده‌ی،  باستین  که به نظر می رسد درگیر یک بحرانند. پولینا مادر تنهایی که تازه دو ماه است نوزادی را به دنیا اورده و هولیا که رو به روی این خانه مغازه خواربار فروشی دارد و به خاطر همین خانواده های دیگر را تا حدودی می شناسد.

 ما قصه ی این  خانواده ها را دنبال می کنیم . اینکه چه از سر گذرانده اند و چگونه اند و بعدا چه خواهند شد.  خانواده  اصلی ترین ذره سازنده زندگی ست و زندگی هم، از میان خانواده بیرون می اید و مبنای خانواده پدر و مادر است. آلیچه و سیلوانا و فرانکو، باستین و نعیمه و ژرار و حتی جنیس کوچولوی دو ماهه که پولینا مادرش است و میخاییل پدرش. هولیا را اما  زیاد نمی شناسیم. هولیا ساکن ان ساختمان نیست. رو به رویش است . ناظری کمی دورتر که  از خانواده ی او هم میشنویم. کلی تر اما کمتر.

قصه همه‌ی این آدمها قصه‌ی زندگیست. به دل می نشینند اما حیف  که سرانجامشان خوش آیند نیست و البته این باعث نخواهد شد که کتاب را دوست نداشته باشیم. از این اتش سوزی برخی هم جان سالم به در می برند. مثل همه ی اتفاق ها ی زندگی.

پی نوشت: مهم ترین نتیجه این کتاب درباره اهمیت حرفهایی است که باید گفته شود اما نمیشود و زندگی را سخت و سخت تر میکند.چیزی که عنوان کتاب هم به آن اشاره دارد.



گوشی برای شنیدن

امروزصبح بالاخره  پیش مشاور رفتم. در واقع مشاوره رفتنم موفقیت امیز بود.  فقط برای گفتگو. خانم مشاور جوان بود. چطور میشود مشاورها اینقدر جوان باشند؟ برای من که فرقی نمیکرد. گوشی میخواستم برای  شنیدن. نزدیک یک ساعت یکریز حرف زدم. به گمانم فقط در کلاسهای درسم در مدرسه موقع تدریس اینقدر حرف زده بودم که سالها ی سال از آن گذشته است. 


پی نوشت: با این جمله از گوته برخورد کردم(( سخن گفتن یک نوع احتیاج است و گوش کردن هنر))

 

روزی از روزهای زندگی

و من دیروز طولانی ترین پیاده روی عمرم را انجام دادم. و  خیابانهایی را که تا حالا ندیده بودم گز کردم. خیابانهایی زیبا و پردرخت . به این پیاده روی احتیاج داشتم.دیگر نمیتوانستم از ارنج اسیب دیده ام کار بکشم.  با چسب و ارنج بند کلاس ورزش  این یک ماه اخیر را گذراندم اما درستش این است که به ان زمان بدهم تا کاملا بهبود یابد و فعلا  ورزش سبک تر را جایگزینش کنم.


 من کلا از مشاوره رفتن  هیچ سودی ندیده ام. تنها نکته مثبتش بیان  کردن و اندکی سبک شدن است. این مورد اخر هم معلوم نیست واقعی ست یا یک حس کاذب موقتی.


پنج شنبه ها، برای من غالبا به به درست کردن و پخش کردن خیرات میگذرد.  


 یک ماه است به خانه مادر نرفته ام و دیگر نخواهم رفت. بعد از رفتن بابا ،‌ فقط خدا می داند که به ما  در انجا چه گذشته است. شخصا فکر می کنم سکوت  و کنار ایستادن و دخالت نکردن بهتر از هر گزینه ایست اگر چه که معنایش  از دست دادن کلی امکانات مالی است.  گذشت زمان همه چیز را در خود حل خواهد کرد .


آدمهای فضول نفرت انگیزند.

آزادی

(( و آزادی این درفش  پاره پاره از جور ستمگران هنوز در اوج اهتزاز است. چون تندر و رعد دربرابر باد.  ))

  این جمله ایست که در تیتراژ ابتدایی سریال دربرابر باد گفته میشد. سریالی که اولین بار در اواخر دهه شصت - اگر اشتباه نکرده باشم- شاید هم اوایل دهه هفتاد از تلویزیون پخش شد. از ان سریالهایی که هفته به هفته انتظارش را می کشیدیم تا نشانش بدهند. در تمام این سالها این نریشن را حفظ بوده ام  هر ازچندی به کارش می برده ام. تا جایی که فرزندانم در کودکی وقتی  خیلی کوچک بودند  حفظ شده بودند و  با زبان الکن کودکانه  به شکل با مزه ای  تکرارش میکردند و البته هنوز هم ورد زبانم است و خیلی وقتها با دخترم میخوانیم و می خندیم.

------------------------------------------------------------------------------------

 چهار شنبه هفته گذشته در یک  روز، دو تا اتفاق را از سر گذراندیم . یکی نمره نیاوردن دخترم  در یکی از دروس مهمش و حواله کردن ان  توسط مدرسه به شهریور است که باعث غم و اندوه و ناراحتی دخترم شد. انگار که دنیا به اخر رسیده باشد انقدر گریه میکرد که حد و حساب نداشت. اخر سر برای عوض کردن حال و هوایش دو تایی رفتیم تی تی  آیدا پناهنده  را دیدیم  و کلی خوش گذراندیم..

 مرده شور این نظام اموزشی و مدارس و مربیان فرمایشی را ببرند. این را نه به خاطر نمره نیاوردن دخترم _که از نظر ما اصلا مهم نیست و اشکالی هم ندارد_ میگویم. به خاطر انکه این مدرسه از دماغ فیل  افتاده برای حفظ  خودش در صدر مدارس با فلان درجه رتبه بندی از نظر کسب نمره و معدل  با سخت گیری فراوان  از زدن اسیب روحی و روانی  به دختران نوجوان ابایی ندارد. به خاطر یک  درس دانش اموز را تهدید به اخراج  میکند . در واقع از روز اول ثبت نام با تهدید اخراج شدن و عدم ثبت نام  روح روان دانش اموز را ازار میدهند .شخصا هرچه به دخترم میگویم که چه بهتر اخراج کنند می رویم ان رشته ای که از همه بیشتر دوست داشتی را می خوانی،‌انگار نه انگار. به جمع دوستانش فکر میکند. این مدرسه مزخرف نامش هنرستان دخترانه ال یاسین در خیابان دیالمه منطقه دوازده است. که متاسفانه نزدیکترین به ما بود بر خلاف  خیلی شاگردهای دیگر که با التماس و خواهش از مناطق دور در ان ثبت نام کردند،  به راحتی در ان پذیرفته شدیم.

 و دخترم که علاقه بیش از حد به رشته اشپزی داشت به خاطر دور بودن مدرسه این رشته، از ان صرفنظر کرد. هرچند میگوید به دانشکده اشپزی خواهد رفت که البته من موافقم و در مورد هنرستانش هم موافق بودم   و گرافیک نظر پدرش بود و ستایش هم ان را پذیرفت. پدری که  در جریان تحصیل و اموزش فرزندانش  دخالتی ندارد و نمیداند انها در چه استعداد دارند یا ندارند و یکبار هم برای دریافت کارنامه نرفته  و یک بار هم در جلسات اولیا مربیان شرکت نکرده  و فکر میکند زمانه همان زمانه خودش است. در حساس ترین لحظه تصمیم گیری فرزندش نظرش را دخالت مستقیم می دهد. نتیجه اینکه فرزند با رشته ای متفاوت با  علاقه اش مواجه میشود

و اما اتفاق دوم ان روز این بود که آرش گواهینامه رانندگی اش را گرفت و بسی بسیار زیاد مایه خوشحالی شد. روز عجیبی بود. امیدوارم خداوند پشت و پناه همه ی بچه ها باشد همین طور فرزندان من.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

 و اما دیروز که برای اولین بار تنهایی به بهشت زهرا رفتم. در این دو سال خورده ای که گذشته اصلا نرفته بودم. حتی برای سالگردها. اصلا از شلوغی های سر مزار خوشم نمی اید. اینکه هر کس و ناکسی که گاهی  میتوانند نادوستان فرد متوفی باشند- سر مزار جمع گردند، آزارم میدهد. بالاخره رفتم. ان هم تنهایی . و پس از این بیشتر خواهم رفت.به حال در گذشته که انچنان توفیری ندارد . مایه ارامش بازمانده میشود. 

 خداوند همه ی رفتگان را بیامرزد و روحشان را شاد نماید. آمین.


مستند "طرح"

همان مستند" سوهانک" بود اما کوتاهتر.  برایم،  هم دیدن  آقای صالح نجفی و هم شنیدن حرفهای ایشان مهم بود . کتابهایشان را دیده بودم  اما خودشان را نه. حیف که اقای محمد شیروانی چند بار صحبتهای ایشان را قطع کرد و بحث را ناقص گذاشت. اقای نجفی به شدت تحلیلی صحبت میکردند و به نظر می امد اقای شیروانی  تاب تفسیر و تاویل نداشتند و شاید هم  داشتند وقت را مدیریت میکردند . هرچند خودشان هم کم صحبت نکردند. به هرحال حیف شد و البته این اولین بار بود در جلسه ای که  بحث آن فقط و فقط حول موضوع خارج کردن خود از دنیا بود شرکت میکردم.

 من که هنوز نمیدانم چرا طعم گیلاس، و نه طعم توت و یا برعکس.  هر چند فرقی هم نمیکند.

فیلم آقای درمیشیان

چقدر فیلم پر حاشیه و پر سر و صدایی بوده این فیلم پر از فلاکت  و موضوع آن  چقدر تاسف برانگیزاست.

یاد فیلمی از جوزپه تورناتوره افتادم. آنجا هم ماجرای قاچاق  نوزاد است و آن فیلم هم مملو از فلاکت است فقط اینجا شاید سوژه اصلی پزشک باشد. نقشی که فاطمه معتمد آریا هنرمندانه بازی اش میکند و یخ بودن نقش مقابلش، خانم وکیل را به رخ میکشد. به گمانم،نگار جواهریان اصلا بازیگر خوبی نیست و اینجا از همه نقشهایش بدتر.


 .