" قناری باز" حامد اسماعیلیون را خوانده ام. هشت تا داستان کوتاه دارد.
داستان اخر کتاب نیالا نام دارد. ماجرای دختر و پسری که بدون آشنایی و شناخت قبلی میروند درکه و یک روز راباهم می گذرانند و قرار هم میگذراند حتی نام یکدیگر را نپرسند دختر برای پسر نام ابراهیم را انتخاب می کند و پسر برای دختر نیالا. هر دو از شهرستان آمده اند و در تهران دانشجو هستند.
یاد این افتادم که چهارسال و چند ماه در دانشگاه شهید بهشتی درس خواندم و صبح تا شبم را در آن گذراندم اما حتی یکبار هم درکه نرفتم و به این موضوع می خندم. دوران راهنمایی با بابا درکه می رفتیم. یادش به خیر.
غالبا در نوشته هایم از جملاتی سوالی استفاده می کنم. سوالها بیشتر برای این است که از قضاوت پرهیز کنم. خیلی جاها لزومی به قضاوت نگارنده وجود ندارد. هر چند همه ی ما این گونه ایم که گاهی از دستمان خارج میشود و قضاوت می کنیم.
خیلی وقت بود می خواستم کتابی از مریم حسینیان را بخوانم. آنچه درباره کتابهای اولیه اش اینجا و انجا ، خوانده بودم توجهم را آنچنان جلب نمی کرد. به سلیقه ام نزدیک نبود. اما این یکی ، این که اخرین کتابش است برایم جاذبه داشت.
بانو گوزن، رمانی ست که خواندنش راحت است. با ریتم تند. تندِتند. شاید این ریتم تند، اقتضای دوره و زمانه است و دیگر عادی شده .کسی حال و حوصله ی توصیفات ندارد. والبته که توصیفی نوشتن بسیار بسیار سخت تر است.
داستان، سرگذشت یک زن است. . یکبار هم که داستانهای کوتاه بهاره رهنما را می خواندم با چنین زنانی مواجه شدم. قصد مقایسه ندارم چرا که مطمئنم داستان خانم حسینیان در شخصیت پردازی چندین و چند سر و گردن بالاتر است . فقط نوع زنها را می گویم. زنهایی سیگار به دست. کافه رو. فال قهوه بگیر و از همه مهمتر در ارتباط با تعداد زیادی مرد.
قرار نیست این مدل زنها بد باشند. مدلشان این گونه است. اما این زن که در کتاب خانم حسینیان است، اصلا زن خوبی نیست. بدبختی و نکبتِ دوران کودکی اش از او چیزی عجیب ساخته. متظاهر منفعت طلب که این تازه فقط گوشه ای از شخصیتش است. هر چقدر سعی میکنم حکمت حضور گوزن را در ماجرا درک کنم، نمی توانم. به عنوان عنصری پیش برنده در داستان شاید قابل پذیرفتن باشد.اما این زن، خودش وجودش و ذاتش به نظرم نمی تواند گوزن باشد. حتی سویه ای از وجودش هم نه. حیف گوزن برای این بانو روباه.
کم پیش آمده که کتاب هدیه گرفته باشم. علی رغم انکه این نوع از هدیه را بسیار دوست میدارم. در دوران مدرسه هروقت سر صف جایزه میدادند بی بروبرگرد نامم در میانشان بود و غالبا هم کتاب هدیه می گرفتیم. یک بار هم معلم خودش جایزه ای شخصی قرار کرد که آن هم نصیب من شد. " اتم چگونه کشف شد " ایزاک اسیموف. هنوز هم دارمش. یکبار هم در مسابقه ی کتابخوانی اول شده بودم و جایزه اش کتاب " دلاوران حسینی " بود و چون جلدش به عکس شمشیری خون چکان مصور بود، برایم ترسناک بود و هیچگاه بازش نکردم. بعدها دانستم داستان زندگی مختار ثقفی بوده. شخصیتی که تا پیش از سریال داوود میرباقری من نامش را هم نشنیده بودم.
القصه دوسالی است که آرش برایم در مناسبتها کتاب هدیه می گیرد و جالب این است که چطور با روحیه ام آشناست. عاشق هدیه هایش می شوم. " گفتگو با عباس کیارستمی " را روز مادر گذشته برایم خرید . کتاب قطوری که همان موقع نصفش را خواندم. نصفه ای که تماما به شرح جزئیات بیماری و نهایتا فوت ایشان می پرداخت. قسمتی که اصلا کم نبود. زیاد بود و مدام از ذهنم می گذشت که انگار این پزشکی ترین مرگ دنیاست.
نیمه دوم کتاب را اما تازگی خواندم و تمام کردم. داستان زندگی از شرح کودکی تا بزرگسالی و نظرات ایشان درباره خیلی چیزها. شخصیت جالب مادرشان بیش از همه توجهم را جلب کرد و حسی که نسبت به مادر داشته اند و البته قضاوت نهایی.
ماجراهای فیلم دیدن در گذشته دور و سوفیا لورن و هشت و نیم. اما اینکه فیلم بین نبوده اند را نمی دانم چطور می شود تحلیل کرد؟! چطور باید پذیرفت؟! یکبار در صفحه ی آقای عباس یاری عکسی دیدم نه چندان قدیمی از آقای مسعود کیمیایی که با اشتیاق از میان فیلمهای پخش و پلا روی میز جلو دستشان در حال جدا کردن بودند .
همیشه فکر می کنم که اگر کسی بنشیند و شعرهای مطلوبش را از مثلا حافظ جدا کند و چاپ کند، یا مثلا از کلاغها عکس بگیرد و به نمایش بگذارد ، به هیچ عنوان دیده نخواهد شد .حتی شاید پذیرفته هم نباشد. مگر آنکه شخص معروفی باشد که انوقت کوچکترین و کمترین کارت هم دیده خواهد شد و البته ظاهرا جز این هم نمی تواند باشد.
آیا یک کم زیادی کتاب گفتگو با ایشان وجود ندارد؟!
داستانهایش همگی تلخند. مگر قرار است که شیرین باشند؟! نه. نه همه شان ولی اقلا یکی. یک داستان خنثی هم وجود ندارد. داستان خنثی که داستان نمی شود.
حال آدم پس از پایان این کتاب خوب نمی ماند و به این فکر می کنم که اعترافات هولناک یک لاک پشت مرده چه می تواند باشد؟
داستانها ریتم تند دارند. یک نفس می شود خواند و رفت جلو. تند تند. فریاد هم می زنند که یک مرد آنها را نوشته. همه ی راوی ها هم مرد هستند. زن های خوب داستان هم، مادربزرگند و مادر شهید و البته تارا که مرده.
مرگ همه جای داستان ها وجود دارد. مرده ها حرف می زنند. زیاد هم حرف می زنند.
شاید این که داستانها می تواند خواننده را تحت تاثیر قراد دهند، دال بر هنر نویسنده باشد؟ به گمانم هست. حتما هست. اما من بعدش میروم که کمی از کتاب ایوان کلیما را باز خوانی کنم. کتاب داستان های کوتاهش که شده کتاب بالینی ام . جلدش هم کرده ام با یک نایلون شفاف قشنگ. دو سه صفحه از بند باز ش کافی ست. از آن مرد تنهای خوب و دختری که قدرت نهان بینی دارد.