نمایشگاه کتاب

 بر خلاف سال گذشته که روز اول به نمایشگاه رفتم، امسال قسمت شد امروز که روز آخر است به آن سر بزنم. در چند روز گذشته به بچه ها پیشنهاد رفتن دادم. پسرم که با دوستانش رفته بود و دخترم که همان پارسال هم با نق و غر آمد. خودم هم که هنوز  کلی کتاب نخوانده  دارم اما میخواستم چند تا مناسب سن و سال دخترم بگیرم و روز دختر به او هدیه دهم. همان چند تا را هم در دیجی کالا  سفارش دادم  و قرار است که فردا تحویل بگیرم و خلاصه  پرونده نمایشگاه برایم بسته شده بود که یکی از دوستان دور پیام داد  امروز جشن امضای کتابش است. به خاطر او، امروز  رفتم  . نمایشگاه خلوت تر از گذشته بود اما مراسم ساده  و خوبی برگزار شد. کتاب " دنیای من " مشتمل بر هشت داستان کوتاه.

از یک کتاب

قُوه‌ی خیال شأنی از شئون نفس است. در بیداری پیوسته در کار است و کارش تمثل دادن معانی‌ست.

 اکثر مردم به شهاد اقوال و افعالشان در مرتبه خیال توقف کرده‌اند.

کاسه‌های گل سرخی

 عاشق کاسه‌های آبگوشت خوری گلسرخی هستم و بالاخره یک دست از آن را خریدم. از شهر همدان. هم اینکه قیمتش بسیار مناسبتر از اینجا بود و هم اینکه امروز پست آورد و دم در خانه راحت  تحویل داد.ساخت چین است و لب کنگره‌ای طلایی با سه تا عکس گل در داخل آن. کاسه هایی که بیرون آن گل و بلبل دارد را زیاد دوست ندارم. مگر آنکه قرار باشد در دکور گذاشته شوند. اما اینها خیلی خیلی خوشگل اند. ممنون  جناب فروشنده اهل همدان.

تصویر زن در سینما

 آقایانی دور هم جمع شده‌اند برای بررسی تصویر زن در سینما. یعنی که انگار زن موجود خاص و عجیب‌الخلقه‌ و نادری‌ست که حتما باید به شیوه خاص و مشخصی به آن پرداخته شود. مثل اینکه بگوییم  دور از جان تصویر یوز ایرانی در فیلمها  و سینما چگونه  بوده؟ یا مثلا پرداختن به تصویر معماری دوره هخامنشیان در سینمای ایران . بعد لا به لای حرفهایشان می‌گوینددر دنیای فیلمها می‌فهمیم زن فرانسوی،‌زن فرانسوی است. زن کره‌ای یا ژاپنی،‌زن کره‌ای یا ژاپنی و زن هندی هم زن  هندی.  امازن ایرانی تکلیفش  معلوم نیست. جل‌الخالق...  اصلا این حرف آیا قابل هضم است؟ شاید منظورشان کیمونوی ژاپنی است  و ساری هندی؟!

 چرا دنبال تصویر مرد ایرانی درسینما نمی‌روند؟

  همانطور که مرد در دنیای فیلمها میتواند دزدباشد و قاچاقچی. حکیم باشد و طبیب. یا کارمند و دوره‌گرد و علاف یا پلیس و دانشمند و سرباز جان فدا،‌خب درمورد زنها هم همینگونه است. زن معمولی و خانه دار. زن پزشک و پرستار. دزد و معتاد یا فروشنده و کارگر و چه و چه و چه. فیلمها و داستانها برشهایی هستند  از زندگی و آدمهای فیلمها و داستانها از اجتماع حال حاضر و یا از تاریخ آن سرزمین بیرون می‌ایند. 

 اینکه عده قلیلی دوست دارند زن را داخل گونی ببینند و نخ آن را هم بکشند و ببندند با هیچ مرام و منش انسانی و اجتماعی همخوانی  ندارد. زن،‌زن است و زن فیلمها از شکل و شمایل زنان آن جامعه بر‌می‌خیزد و البته که در طول تاریخ خیلی چیزها تغییر می‌کند. حالا دیگر نه زن هندی همیشه ساری‌پوش است  و نه زن ژاپنی همیشه کیمونو پوش. و چه وقت متوجه خواهیم شد که مشکلات بزرگتر و مهمتری هست که یک جامعه با آن دست به گریبان است.

---------------------------------------------------------------

پی‌نوشت1: اگر بخواهیم  شکل و شمایل حقیقی آدمهای یک جامعه  را ببینیم کافی است به طور تصادفی یک زمان را انتخاب کنیم  و در مکانی شلوغ  حضور داشته باشیم. مثلا ظهر بازار اصلی یک شهر  یا عصر جمعه در پارکی بزرگ. نه اینکه از یکماه قبل اطلاع رسانی کنیم و اعلام کنیم که فلان روز فلان جا قرار است جمع شویم و هر طور که هست برنامه ریزی کنید و بیایید و جمع شوید که خودی نشان بدهیم. بدترین  دروغ ، دروغی‌ست که آدم به خودش می‌گوید.

پی نوشت 2: هیچ عقل سلیمی منکر ارزش و اهمیت  مردانی که از مرزهای یک کشور مراقبت میکنند و انهایی که جانشان را در این راه از دست می‌دهند نیست.اما... 

ریموند و ری

نام فیلم، نام دو تا برادر است که اگر چه تنی نیستند اما مثل دو تا رفیق قدیمی یکدیگر را دوست دارند. آن یکی که اندکی بزرگتر است و ردپای سخت زندگی بر چهره‌اش آشکار است  ری است .  زمانی عاشق موسیقی بوده و شیپور می نواخته. آن دیگری که  ریموند نامیده  می‌شود آرامتر است و سر به راه به نظر می‌رسد و ظاهرا رتق و فتق اموری را در دست گرفته که  قرار است ماجرای اصلی  فیلم را  تشکیل دهد. در همان ابتدایی ترین صحنه متوجه می‌شویم  پدر این دو فوت کرده و وصیت کرده برای کفن و دفنش بچه ها حاضر باشند و قبر را با دستهای خودشان حفر کنند. این وصیت معمولی نیست و غیر معمولی بودن آن نیز بی دلیل نیست و اول از همه غیر معمولی بودن خود پدر را  خواهد رساند. پدری که با وجود نبودنش همه چیز حول او میگردد و قرار است شخصیت اصلی باشد.

 دو فرزند پسر. زخم خورده از اخلاق پدری که ظاهرا در پایان عمر احساس ندامت  کرده و سعی داشته  به شیوه خودش جبران نماید. کندن قبر او و چال کردنش  شاید به خاک سپردن تمام کینه ها و نفرت هایی باشد که در وجود دو فرزندش کاشته.  ما کم‌کم و قدم به قدم از آنچه بر ریموند و ری گذشته است آگاه میشویم. در میان تمام تلخی ها اندک بار کمدی آنجایی است که فرزندان دیگری هم پیدایشان میشود. برادرهایی که از وجود یکدیگر بی اطلاعند و جمع شدنشان دورهم ماجرا می‌افریند.


سرمه سنگ

خیلی خیلی سال پیش مادربزرگ یکی از شاگردان کوچولویم ، یک بسته سرمه سنگ به من هدیه داد. آن موقع فقط  ‌می‌دانستم سرمه چیزی است که با آن چشمها را سیاه سیاه میکنند و اتفاقا خیلی هم از آن بدم می‌آمد. اما سرمه سنگ چیز دیگری بود. سنگ مخصوصی در افغانستان و عربستان که پودر میشود و از صافی ریز رد میشود و با ماحصل آن میتوان ردی از خاکستری ملایم در چشمها بوجود آورد . چیزی که میگفتند برای چشمها هم خاصیت دارد.  خلاصه که بعد از آن  هدیه ، سالهای سال از تجریش  سرمه سنگ می خریدم. مغازه ای نزدیک به امامزاده صالح ولی این بار که خرید کردم، سرمه تقلبی بود و هیچ جای دیگر هم  نداشت و خیلی ها هم اصلا نمیدانستند چه هست. و برای همین دست به دامن فضای مجازی شدم. با خانم بسیار مهربان و خوش اخلاقی از مشهد که خودش سرمه را آسیاب کرده بود آشنا شدم و خریداری کردم. خودش زحمت کشید و برایم پستش کرد و امروز دریافتش کردم. ممنونم خانم مهربان  اهل مشهد.


پی نوشت: این وبلاگ برای من، تمرین نوشتن است و تجمیع برخی خاطرات . وبلاگی که البته بسیار دوستش دارم. خدا را صد هزار مرتبه شکر که خواننده کم دارد. نظر و سلیقه‌ام اینگونه است. همیشه آرزو میکنم همان تعداد کم خوانندگان هم، همه  از نامردان( بانوان) باشند

پنج شنبه 14 اردیبهشت

دو روز پیش برای ناهار مهمان داشتم که خدا را شکر  خوب برگزار شد. نمیدانم با وجود غم خواهرم که همیشه قلبم را فشرده میکند و یک لحظه از خاطرم نمی‌رود چگونه از پس این مهمانی دادن و مهمانی رفتن گاه به گاه بر می ‌آیم. میدانم بیشترش به خاطر دخترم است. زندگی به هر حال جریان دارد. هر چند ترجیحم این بود که همیشه به کارها و علائق شخصی ام بپردازم. در کنار کارها  و امورات خانه میتوانست آنقدر وقتم را پر کند که فرصت سر خاراندن نداشته باشم. اما حضور بچه ها باعث میشود تن بدهم به این رفت و آمدها.

 هفته آینده هم تولد شایان کوچک ماست.

----------------------------------------------------------------------------------

گروه داستان نویسی آقای د  فعالیتهایش را آغاز کرده. اما این بار مکان برگزاری جلسات بسیار دور است که با برنامه ریزی  درست شاید بتوانم خودم را به آنها برسانم.

----------------------------------------------------------------------------------------

یک روز به خاطر مهمان داشتن و یک روز هم به خاطر ضعفی که  از خستگی  داشتم،  ورزش نرفتم. دو جلسه غیبت زیاد است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

در روز مهمانی بحث خواب و خواب دیدن داغ بود. اینکه بعضی ها اصلا خواب نمی بینند برخی هم خوابهایشان رازهایی از گذشته و آینده را برایشان آشکار میکند. اینکه خواب مرگ سبک است و تنها تفاوتش با مردن در بازگشت دوباره روح به جسم است و شاید محکم ترین دلیل بر وجود دنیای دیگرِ بدون مکان و زمان می باشد. و کلی حرفهای دیگر که موافقین  و مخالفین خودش را داشت و گاهی حسابی بامزه بود.

---------------------------------------------------------------------------------------------

دیروز عصر بالاخره جنگ جهانی سوم هومن سیدی را دیدم. چقدر کنجکاو تماشایش بودم و بر خلاف انتظارم چقدر تلخ بود.چند بار با خودم گفتم خوب شد دخترم را همراه  نیاوردم. رفته بود خانه مادربزرگش.

اگر قرار بود حضور شکیب که نقشش را تنابنده بازی میکند در یک لو‌کیشن فیلمبرداری، موقعیت طنز  ایجاد کندمسلما تکراری میشد و بی ارزش. اما این فیلمنامه  درام قوی ای  داشت.(‌ و نمیدانم این جمله آخر از نظر محتوا درست است یا نه!)

--------------------------------------------------------------------------------------------

هوا اندکی خنک ترشده.  از نظر من که عاشق گرما و آفتابم  زیاد دل چسب نیست.   می گویند بین آدمهایی که در مناطق سردسیر محض زندگی میکنند با آدمهایی که  متعلقند سرزمینهای گرمسیر تفاوت وجود دارد. مثلا مردم برزیل با مردم روسیه . کتابهای آقای منصور ضابطیان به خوبی از این عادتها و تفاوتها حرف زده.

 تفاوت ها  همیشه همه جا هستند و  از عجایب خلقت شاید به شمار بیایند . کشور خودمان  خدا را شکر چهار فصل است و میشود یک سفر به تبریز را با یک سفر به بوشهر مقایسه کرد. باید رفت و باید دید.

هزار شهر و سفر

دو روز است که صبح ، نزدیک ساعت هفت شبکه آی‌فیلم  مستندی می‌ بینم به نام خشت بهشت. آقای رامین حیدری فاروقی آن را ساخته و کارگردانی کرده. مستند بسیار زیبایی که مملو است از روح زندگی. اینکه چرا این شبکه نشانش می‌دهد و نه شبکه مستند و چرا این ساعت که من هم به طور اتفاقی پیدایش کردم ،‌سوالهایی است که پاسخش را نمیدانم فقط میدانم که بسیار دیدنی است و بیشتر از آن شنیدنی. به گمانم  معمولا مستندها  به گونه ای هستند که گفتار متن به تناسب با تصاویری که پخش میشود انتخاب و چیدمان میشوند اما اینجا در این مستنداین تصاویرند که برای همگونی با گفتار انتخاب شده‌اند.تصاویر زیبایی که از سفرهای مختلف آقای کارگردان و هیئت همراهش  به قسمتهای مختلف ایران و جهان برداشته شده و البته هدف مستند شناساندن این مناطق نیست برای همین هرلحظه ممکن است یک گوشه ایران  یا یک گوشه دیگر از جهان رانشانمان بدهد. مهم حرفهایی است که میزند.


بی هنران از دیدن زیبایی در رنجند... برنجند!!!


 سکوت برای توجه

 توجه برای فهم

فهم برای دیدن زیبایی...


 همسر آقای کارگردان یعنی خانم رویا نونهالی هم در این مستند هستند.  تیتراژ ابتدایی و انتهایی آن هم بسیار شنیدنی ست.

 ممنون  جناب آقای کارگردان.

 


دو صد گفته چون نیم کردار نیست

بچه که بودیم بابا،‌شب عید فطر، فطریه را دست گردان میکرد. میگفت رسم است. به این صورت که وقتی همه دور هم جمع بودیم مبلغ فطریه هرکس را میداد دست خودش و بعد  به کوچکترین عضو خانواده میگفت آن را بدهد به بچه پیش از خودش و او  هم مال خودش  و  مال بچه کوچکتر را بدهد به فرزند پیش از خودش تا  همه آن برمی گشت دست پدر و پدر هم  آن را قرار میداد جایی جلوی چشم و فردا صبح هم حتما تا ظهرمی‌رساندش به یک مستمند. 

 آن وقتها حکمت این کار را نمی‌دانستم و فکر میکردم فقط یک رسم است. اما انگار فلسفه‌اش این بوده که فرزندان فطریه دادن را رسما ببینند و یادش بگیرند. من نمیدانم بچه های ما که مثلا پدرشان  این کار را حتی با وجود توضیحی که میدهم، قبول ندارد_حتی آن موقع که نقل  و انتقال مالی اینترنتی اصلا وجود نداشت _و حالا هم در سکوت   فطریه را به یک خیریه ، به صورت اینترنتی واریز میکند، چگونه میخواهند بیاموزند که فطریه چیست و چه فلسفه‌ای دارد؟