بهار خانوم

چقدر خوبه که سال تحویل دیر وقته و میشه به همه کارها رسید و با خیال راحت منتظر تحویل سال شد.

شبکه نما آوا  بلافاصله بعد از اذان ظهر و اذان مغرب ،همیشه آهنگ مشخصی از محسن چاووشی  با مضمون خدا را پخش میکند که من بسیار بسیار دوستش میدارم.

دیروز عیدی سی بوکی ام را دریافت کردم. معمولا برای عید نوروز و روز تولدم  برای خودم کتاب سفارش میدهم. و این بار قرعه افتاد به سه تا کتاب. تولستوی و مبل بنفش، زمستان در سوکچو، پروست علیه زوال. برای خواندنشان دلم تالاپ تولوپ میکند و البته  همان پشت در بعد از باز کردن بسته و  بالا آمدن از پله ها  و خواندن  صفحات  اول از کتاب سومی  که نام بردم ، پاسخ یک سوال را دریافت کردم.

خدایا ممنونم به خاطر همه چیز و امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشد. بهار مبارک.


 

پنج شنبه25 اسفند

می ‌گویند از خوشبختی های انسان است که پس از فوتش و رفتنش از این دنیای فانی،  کسی باشد که به یادش باشد و برایش طلب مغفرت کند و خیرات و مبرات به نامش انجام دهد. در این پنج شنبه آخر سال نام و یاد عزیزان درگذشته گرامی.

----------------------------------------------------------

 محال بود که چهارشنبه سوری شود و خانه تکانی ام تمام نشده باشد اما امسال دخترم ناگهانی تصمیم گرفت دیوار اتاقش را بنفش کند. رنگ و غلتک و قلمو بساطی است که مشخص نمیکند کی  میشود جمعش کرد. فقط امیدوارم که زودتر تمام شود.

-------------------------------------------------------

دیشب  باران، تمامی نداشت و صدای رعد برق وحشتناک بود و جالب این بود که وقوع آن را توتک (‌طوطی  برزیلی) و آبی (‌مرغ عشق) زودتر میفهمیدند و پیش از هر صدایی بال بال میزدند و به قفس می‌خوردند. چیزی که پیش از آن اصلا اتفاق نیوفتاده بود و یک تا دو دقیقه بعدش غرش سهمگین آسمان شنیده میشد. هوای صبح هم که پاک و پاکیزه  بود و از همین جایی که ما هستیم  هم کوهها دیده میشدند.

-------------------------------------------------

 بعضی کتابها هستند که بعد از خواندنش فقط از خودت می‌پرسی : خب که چه؟! معمولا هم هیچی از آن در ذهن باقی نخواهد ماند. کتاب "برای اینکه در محله گم نشوی" پاتریک مودیانو، برایم از این نوع بود. نویسنده فقط دنبال ایجاد پیچش در فرم زمانی  یک  ماجرای نه چندان  مهم بود. فقط همین.  انگار بخواهد یک معمای زمانی پر پیچ خمِ به نظرم بی حاصل به نگارش دراورد. 

کتابی که در آن  بشود فقط یک جمله تامل برانگیز پیدا کرد یا یک جمله که دلت بخواهد زیرش خط بکشی به هیچ عنوان در این حیطه قرار نخواهد گرفت.

---------------------------------------------------

 کتابخانه را جابه جا کردیم و از یک اتاق به اتاق دیگر بردیمش. کار بسیار بسیار بسیار سختی که خدا را شکر انجام شد. من عاشق کتابهایم هستم و حالا کتابخانه ام چسبیده به کتابخانه پسرم قرار دارد.

--------------------------------------------------------

این روزهای آخر سال ایام به کام  همه باشد انشاالله.

 

یاد

 نازنینی که به پاکی نه کم از شبنم بود

عمر او نیز دریغا که چو شبنم کم بود

درس و مدرسه

,و اگر روزی روزگاری بخواهند قضاوت کنند که چه گذشت بر این جامعه، ضربه‌ای که آموزش و پرورش بر آن وارد کرد از همه پر رنگ‌تر خواهد بود و این را گذشت زمان نشان خواهد داد. بیش از بیست سال است که به خاطر فرزندانم آن را رصد کرده ام و خدا رو شکر که فقط یک سال دیگر با آن کار خواهیم داشت. خدا میداند که چه ها در آن ندیده ام. به قول به گمانم سقراط(( هرگاه آموزش با عوامل سیاسی و اقتصادی توام باشد این آموزش است که فدامیشود.))

مدیری را دیده ام که در گفتگویی  پرسید: خانم شما الان برای کسی که پورشه سوار باشد احترام بیشتری قائلی یا برای یک دکتر؟... ماتم برده بود از این قیاس  از این برداشت از این حکمی که در سرش بود . آن روز پاسخی ندادم. سکوت کردم و گذشتم اگر چه که چندی بعد آن مدیر با چیزی شبیه به کودتا برکنار شد. معمولا هیچ مدیری وسط سال تحصیلی تعویض نمیشود. اما نمیدانم کدام والد دم کلفت ناراضی ای قشون کشی کرد به آموزش و پرورش و نتیجه هم گرفت. آن مدیر در آخرین جلسه نفرت‌انگیز اولیا و مربیان اعلام کرد به علت بیماری قلبی نحیف است و ضعیف. رفتن آن مدیر از اتفاقات خوب بود. چقدر زنهای ناظمی دیده‌ام  مملو از کینه ونفرت در جنگ با دخترهای کم و سن و سال برای روپوش و مقنعه و لاک ناخن که ترفیع گرفتند و حالا مدیر شده‌اند. 

 یا ناظمی  که وقتی والدین از یک دبیر شیمی گله‌مند بودند چرا اینقدر به بچه ها سخت میگیرد و  انها را آزار میدهد . چرا در  درس  اینقدر  تست و تست زنی را مهم میشمارد و   به خاطر  اینکه چند نفر درصد بالا بزنند همه را اذیت میکند پاسخ داد: شما آش هم درست کنید دورریز دارد!... پناه برخدا  یعنی بچه های ما  نخود و لوبیای آشند. امیدوارم  خدا از سر تقصیرات آن  دبیر شیمی  بگذرد که مثل نرون و آتیلا  و چنگیز  که به خونخواری خود می بالیدند از این اشتهارش  در شیمی کنکور مشعوف بود. 

  امسال در مدرسه دخترم پس از سفر راهیان نور ،‌مدیر و معلم ها  به سفر کربلا رفتند. خوش خوشان و همه چیز تق و لق. حالا هم مدیر و  عده ای  از شاگردها به سفر سه روزه  مشهد رفتند. این وسطها هم که بحث سم و سمپاشی و مسمومیت بود و نصف  دانش اموزها نمی آمدند و آن بقیه هم که مدرسه می رفتند دچار توهم مسمومیت شده بوند در حال رفت و آمد به دفتر  مدرسه. نیمه شعبان هم آش پخته بودند و دور هم سر صفا و آن  وقت میدانید چه چیزی جالب است اینکه هر کلاس بیش ازبیست نفر معدل  بالای نوزده دارد و بیش از بیست  نفر معدل بالای هجده. همه‌ی این سالها که گذشت اینگونه بود. یعنی این معدلها کیلویی هستند. به هر حال ما هم مدرسه رفته ایم و معنای مثلا  معدل نوزده و نود را میدانیم که چگونه میشود به دستش آورد. اینها دوست دارند همه در خواب باشند. کیش‌کیش پیش‌پیش بروند جلو. بروند... فقط بروند...

 ما همیشه با مدارس دولتی و هیئت امنایی سر و کار داشتیم. اما مدارس غیر انتفاعی هم برای یکه تاز بودن در دکه‌ی کنکور جور دیگری به روح و روان  دانش‌آموزان آسیب می‌رسانند.

 و این  وسط بودند تعداد بسیار اندک معلمهای با وجدان و دلسوز که البته همه سن و سال دار بودند و شاهد بازنشسته شدنشان بودیم. معلمهایی آمده از روزگاران دورتر گذشته که  زندگی جورهای دیگری بود. تنشان سلامت باشد.

 

سرما خوردگی

قدیمها به آن می‌گفتیم سرما‌خوردگی. حالا اما در معرض حمله انواع و اقسام ویروسها  قرار داریم. من هنوز هم به ان میگویم سرماخوردگی. نهایتا سرما‌خوردگی شدید. درگیری با عفونت گلو و سینوسها و تب که با دارو کنترل شده و منتظرم تا دوره درمانش پایان یابد. با این حال و احوال امروز رابا  رسیدگی به رختخوابها گذرانده ام. کمد دیواری را خالی کرده و آرام آرام  ملحفه ها را در می اورم و عوض میکنم  و  دوخت و دوز جدید هم انجام میدهم.

  و سوغات کرونا که آبان 99 به آن مبتلا شده بودم. از دست  دادن تقریبی حس چشایی است.  با مزه های اصلی زیاد مشکل ندارم. اگر چه که حواسم نباشد باید یک دنیا نمک بریزم تا خوش‌نمکی را حس کنم اما اغلب بین مزه  سالاد الویه و قرمه سبزی  تفاوتی  پیدا نمی‌کنم! 

پی نوشت: (( این همه چیز توی این دنیا اختراع شده،‌اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.)) نمیدانم این جمله از کیست. اما میدانم حتما گوشه ای  نام نویسنده یا گوینده اش رایاد داشت کرده ام.

طومارِ داغِ عزیزانِ رفته است

عمه به رحمت خدا رفت.یک ماه پیش بود که به دیدنش رفتم و چه بیماری عجیبی که راه یک ساله و نیمه را در اخرهای مسیر ، یک ماهه طی میکند. از وقتی آقای معروفی  فوت کردند،‌این جمله که خانم سیمین دانشور خطاب به ایشان گفته بودند در ذهنم  چرخ می‌خورد.((‌غصه نخوری معروفی،‌غصه یعنی سرطان.)) دیگر همه عالم و آدم میدانستند، عمه غصه خورد. غصه تنها دخترش که  بر سر مزار میگریست و میگفت : بیست و پنج سال غصه‌‌ی مرا خوردی. 

 مگر غصه خوردن دست خود آدم است؟  مگر آدمها میتوانند  جلوی غصه خوردن خودشان را بگیرند؟ به جرات میشود گفت این عمه هیچ مشکلی در زندگیش نداشت، هیچ مشکلی و انگار زندگی تاب این بی مشکلی را نمی‌آورد.  و او سالها به تناوب درگیر غصه خوردن برای سرنوشت دخترش شد .هر چند شاید هم تقصیر خودمان باشد. خیلی چیزها هست که دلیلش را نمیدانیم و متوجه اش نمی‌شویم هیچ چیزی،‌هیچ اتفاقی بی دلیل نیست.

 چند سال  پیش بود در ایام تعطیلا ت عید رفتم سر مزار جناب آقای رجبعلی خیاط. در ابن بابویه قرار دارد.می‌گویند عارفی بوده که هرکس هر مشکلی داشته سراغش میرفته و از او درباره علت گیر و گرفت مشکلش سوال میکرده و ایشان مشخصا میگفته به خاطر چه چیزی این مشکل برایش پیش آمده و راه چاره و درمانش چیست. مزارشان داخل یک اتاق است که مفروش شده و پشتی هم دارد. همه چیز تقریبا سبز رنگ است و اگر باز باشد ،به گل و شمع مزین است. برای من که حس و حال خوبی به همراه داشت.

خداوند همه عزیزان درگذشته را رحمت کند.

سه شنبه 2 اسفند

   خانم وبلاگ نویسی نوشته بود که کارهای عیدش را با شعار "تف بر خانه تکانی" آغاز کرده. چقدر به این حرفش خندیدم و با خودم زمزمه کردم: آی گفتی... یک هفته ای هست که در میان محتویات کابینتهای آشپزخانه وول می‌خورم. روزی یکی دو کابینت را خالی میکنم و مرتب میکنم. از آنهایی هستم که آرام آرام  کارهایم را انجام می‌دهم و البته سایر برنامه ریزی هایم تعطیل نمی‌شود.گاهی  همه چیز را ول می‌کنم و همان وسط مینشینم به فیلم دیدن.  

--------------------------------------------------------

 همراه دخترم آقای چرچ را دیدیم و همین طور  خدمتکار را یک جورهایی فیلمهایی هستند مناسب تماشای مادر دختری. در قسمتی از فیلمِ آقای چرچ ،‌دختر که باردار است،‌تنها به خانه باز می‌گردد.  دخترم پرسید که همسرش کجاست؟ گفتم  فهمیده که بچه دار شده  احتمالا فرار کرده . حتما نمیخواسته زیر بار مسئولیت برود و دخترم جواب داد که اینجا خوب با مهریه دست و پای مرد را میبندند!  این هم یک مدل استدلال است دیگر.


---------------------------------------------------------------------------------

و تقریبا هر دوشنبه می‌روم  برای برنامه تماشای فیلم. تازگی ها قسمتی از راه را با مترو طی می‌کنم. بعد یک شکلات تلخ 60 درصد میگیرم و بقیه راه را که خیابان خلوتی است شکلات خوران  پیاده میروم. نگاه خیره اولیس را بدون موسیقی اش محال بود که بشود تاب آورد. سه ساعت... خدای من... هنوز هم درست نمیدانم که چه به چه بود.

-------------------------------------------------------------------

 مربی یوگا گفته که این ماه انرژی  بسیار بسیار بالایی دارد. به گمانم که غلط نگفته اگر که آفتاب همچنان بدرخشد و باد از وزیدن نیوفتد تا هوا پاک بماند. قرار است برایمان تمرینهای مخصوص برنامه ریزی کند تا  هماهنگ انجامش دهیم.

-------------------------------------------------------------------------

و در هفته قبل گوشی دخترم را به هنگام بازگشت از مدرسه از دستش ربودند. بماند که چقدر شوکه شده بود و چقدر ترسیده بود. با این همه به خیر گذشت  و شکر خدا آسیبی ندید. روز بعدش نگذاشتم برود مدرسه تا حسابی استراحت کند . امیدوارم که  عبرت شود برایش و به حرف بزرگترش بیشتر  اهمیت دهد.

----------------------------------------------------------------------

 و در جلسه نقد کتاب کلاویه ها شرکت کردم. کتابی که داستانهایش را هنرجوهای داستان نویسی‌ای  نوشته اند  که دوره شان پایان یافته. کتاب پیش از کرونا چاپ شده بود.