درس خوانده ها متفاوت ترند. این را مرد، با اولین ملاقاتش در وصف دختری که به عنوان بانوی چهارم وارد عمارت او شده است می گوید و مفهوم این حرف در سکانس پایانی است که معلوم خواهد شد.
اینجا عمارت اربابی ست که چهارتا همسر دارد. زنانی که با شماره شان بر اساس ترتیبی که به این خانه وارد شده اند نامیده میشوند. سونگلیان بانوی چهارم است. دختری نوزده ساله که پس از مرگ پدر مجبور به ترک تحصیل و ازدواج اجباری شده است. فانوس ها در این خانه ی مرموز و سنتی ،نقش مهمی دارند. عمارتی با چهار خانه که هر کدام میتواند عمارتی کوچک تر به حساب بیاید. اینکه ارباب انتخاب کند در منزل کدام زن مستقر خواهد شد مترادف این است که مستخدمین فانوسهای بسیاری با نور سرخ در سرتاسر عمارت کوچک ان زن روشن کنند. نوری که اگر چه زیباست اما بوی نفرین می دهد. تمام روابط و مناسبتها میان زنان این خانه که یکدیگر را خواهر خطاب می کنند برای این است که کدامیک موفق میشود فانوس خانه ی خودش را روشن نگه دارد.
سونگلیان ، ذره ذره متوجه میشود به چه مکان سراسر فریب و ریایی پا گذاشته است. زن ها از آسیب و ضربه زدن به یکدیگر ابایی ندارند اگرچه که همه ی اینها در لفافه است. زندگی در رو جریان دارد و همه چیز نشان از احترام میان ایشان است اما بانوی سوم حقیقتی را عنوان می کند اینکه انها در حال بازی هستند اگر خوب بازی کنند طرف مقابلشان را گول می زنند و اگر بد بازی کنند در حال گول زدن خودشانند. ازهمه موفق تر بانوی دوم است با چهره خندان و رفتاری سراسر مهربانی اما بانوی سوم که مدتها در حال خیانت به ارباب بوده سرانجام دراتاق وحشت روی پشت بام به دار اویخته میشود.
در درون سونگلیان علی رغم میل باطنی اش رفته رفته احساسات منفی، خشم و نفرت شکل میگرد و آرام آرام در حال تبدیل شدن به چیزی شبیه بانوهای دیگر است. وقتی پس از یکسال بانوی پنجم به خانه قدم می گذارد همه می گویند که بانوی چهارم دیوانه است. سونگلیان دیگر زن نیست، دیوانه است.
نام فیلم: فانوس سرخ را برافروز-1991
آلیس نویسنده ی مسنی ست که برای دریافت جایزه اش در کشوری دیگر، سفر با کشتی را انتخاب کرده. دراین سفر دو تا دوست قدیمی پنجاه ساله و پسر جوانی که برادر زاده ی اوست وی را همراهی می کنند. از نظر پسر جوان، اینکه کسی بتواند یک دوستی را پنجاه سال حفظ کند شگفت اور است. او بدش نمی اید که راز این موضوع رابداند.
انها همگی همسفر میشوند. یکی از دوستها که مددکار اجتماعی بوده ارام است و مهربان و متشکر از سفری که به او هدیه شده.اما دوست دیگر انچنان دل خوشی از آلیس ندارد و سفر را فقط برای گشت و گذارش ان هم به شیوه ای طلبکارانه ، پذیرفته. او فکر می کند که آلیس یکی از مهمترین کتابهایش را از روی زندگی او نوشته و برای همین نوعی خشم پنهان را در وجودش احساس می کند و مسئله این است که موضوعی به این مهمی چرا هیچ وقت مورد بحث و گفتگوی بین ان دو قرار نگرفته و اصلا حالا هم که دور هم جمع شده اند چرا این پا و ان پا میکنند و سنگهایشان را با هم وا نمی کَنند. لحظات می گذرد و ما در سخنرانی که در کشتی برای الیس ترتیب داده شده میفهمیم که او به یک نویسنده ی خاص و سبک و سیاق نوشتاریش علاقمند است و بیشتر از جایزه، این سفر برای این برای او مهم است تا به زیارت مزار نویسنده ی محبوبش برود. شاید ان دوست طلبکار اشتباه می کند. شاید شیوه نگارش الیس یک جور گرته برداری از نویسنده ی مورد علاقه اش باشد. به هر حال این اختلاف هیچ گاه به سطح نمی اید اتفاقات معمولی و روز مره را میبینیم تا انجا که دوست طلبکار مطرح میکند حاضر است مابقی داستان زندگیش را تعریف کند تا آلیس ان را بنویسد و در عوض درصدی سهم طلب کند. حرفی که حال جسمی نامناسب آلیس را بر هم میریزد. به گونه ای که دیگر دیر میشود برای گفتگو های بیشتر و بر ملا شدن حقایق. رازی که برای ما هم سر در گم می ماند و همین طور ماجرای پیشنویس کتاب تازه اش. شاید نام فیلم به همین اشاره می کند .
نام فیلم: بگذار همه حرف بزنند- 2020
سال 1958 و خوابگاه دختران کارگر کارخانه های صنعتی که همگی سرشارند از شور و هیجان جوانی. سه تا دوست که داستانشان را دنبال می کنیم. کاترینا ، لودمیلا و انتونیا. هرسه زیبا و پر شر و شور.بیشتر از همه لودمیلا که به دیگران خط و خطوط هم میدهد. کاترینا اما ضمن کارکردن، درس هم میخواند. شب بیداری و درس خواندن و دو سه امتیاز کمتر او را از رفتن به دانشگاه محروم می گذارد.
هر سه تای این دوست ها برای خود دنبال مرد می گردند. مردانی که به توصیه ی لودمیلا باید هر طور که هست از طبقه ی بالاتر باشند. او مسکو را چنان قماری می داند که نباید انها از بازندگان در ان باشند. به هرقیمتی، حتی ظاهرسازی و دروغ. در ثلث ابتدایی فیلم شاهد ماجرای آشنایی های انها هستیم. لودمیلا و کاترینا با مردان فرهیخته و روشنفکر آشنا میشوند که فکر می کننداین طوری بهتر خواهد بود. اما آنتونیا ی صاف و ساده تر با پسری معمولی آشنا میشود. آشنایی منجر به ازدواج. کاترینا اما آشناییش در روزگاری که تلویزیون پیشرو است با مرد فیلمبرداریست که پس از اولین هم آغوشی و باردارشدنِ کاترینا او را تنها می گذارد. کاترینا مغرور تر از این است که دنبال او باشد. اولین اشکهای او زمانیست که هم کار میکند. هم باردار است و هم درس می خواند برای پیشرفت. لودمیلا هم با یکی از ان اسم و رسم دارها ازدواج میکند.
در ثلث دوم فیلم ده بیست سالی جلوتر میرویم. کاترینا، دختر زیبای هجده ساله دارد.خودش درسش را تا اخرین مقطع ادامه داده و در کارش موفق است. در شهرداری رئیس بخش مهمی شده. لحظاتی هست که او برای انجام کاری اداری به سراغ یک کلوپ تفریحی میرود. گفتگوی او با مدیر کلوپ بیانگر اوضاع و احوال ان دوران در مسکوست. این که همه ی ادمها تنهایند و تمام وقتشان را با تلویزیون پر می کنند و به کلوپ می ایند برای آشنایی . که مهمترین کارش معرفی کردن زنها و مردها به یکدیگر است. ادمها را در رده های مختلف دسته بندی کرده اند. مرد مسنی را میبینیم که با اصرار می خواهد به گروه جوانتر منتقل شود و زنان میانسالی که کلوپ برای انها جا ندارد و با این همه مدیر وقتی می فهمد کاترینا مجرد است، یواشکی پرونده ی یک مرد اکازیون را برایش از گاو صندوق بیرون می اورد تا به هم معرفی شان کند و کاترینا با مهربانی این لطف او را رد می کند. او با مرد زن داری اشناست و وقتی در اخرین ملاقاتشان سر و کله مادر زن پیدا میشود او برای همیشه میرود. اشکهای کاترینا دومین بار فرو میریزد.
این زمان لودمیلا از همسر الکلی اش جدا شده و تنها انتونیای ساده دل است که زندگی پایدار دارد شوهر و بچه و خانواده ای گرم. انها گاه گاهی دور هم جمع میشوند.
ثلث پایانی فیلم که زیباترین قسمتهای ان هم هست ماجرای شیرین اشنایی کاترینا با مردی واقعی ست.مردی که به معنای نهایت کلمه خوب است و برای او و دخترش ارامش به همراه می اورد. اگر چه که کاترینا با دروغی که در مورد حقوقش به مرد گفته _ چون مرد معتقد است درامد زن نباید در زندگی بیشتر باشد- او را ناراحت کرده و باعث رفتن او میشود اما دوستان همیشه خوب او با تلاش بسیار مرد را باز می گردانند تا اشکهای کاترینا برای همیشه پایان پذیرد.
نام فیلم: مسکو اشکها را باور ندارد- 1980
- آخر این دیگر چه نامی است که برفیلم گذاشته اند چقدر دافعه دارد.
- چرا اینقدر می گویند هدیه تهرانی را نادیده گرفته اند؟ فقط کمی این طرف و ان طرف راه رفت انچنان کنش و واکنشی نداشت این نقش.
_ کاش جای نقش های هادی و حجازی فر و پرویز پرستویی را عوض میکردند.
- باید کتاب دورنمات را حتما بخوانم.
- در اولین صحنه ای که معلم روستا رادر کلاس می بینیم و او دارد اشکال هندسی به بچه ها یاد می دهد ، روی تخته سیاه با گچ یک متوازی الاضلاع کشیده اند و زیرش نوشته اند ذوزنقه. معلم دارد به بچه ها ذوزنقه یاد می دهد.
- چقدر دلم می خواهد رویا افشار برنده ی سیمرغ باشد.
-بلیط شیشلیک را دادم پسرم رفت برای تماشا.
پنج تا داستان کوتاه از هاروکی موراکامی در این کتاب هست که داستان آخر تحت عنوان آداب رسوم اجدادی من از همه زیباتر است . داستان را مردی تعریف میکند. از گذشته و زندگیش و ماجرای اولین عاشقانه اش که چطور اداب و رسوم و سنتها ان را به فنا داده.
داستان های سامسای عاشق و دستبرد دوم را هم میتوان دوست داشت اما داستان آرزو که نام کتاب هم از آن برگرفته شده برای من چنان جذابیتی نداشت.
نام فیلم دیگری است از سه گانه یوجی یامادا. در بستر یک داستان زندگی ،تحولاتی در ژاپن را هم شاهد هستیم. دوره ای که ژاپن تصمیم دارد آنچه از اداب و فنون پیشرفته ی دنیای غرب است را به سربازان خود بیاموزد.
داستان اصلی، اینجا هم زندگی یک سامورایی را دنبال می کند. فردی با تمام اصول و قواعد خوب و انسانی طریقت سامورایی. ماجرای زندگی او را میبینیم. و دختری که از کوچکی به خانه انها اورده شده تا کار کند و مورد علاقه اش قرار دارد و به خاطر سنتها نمی توانند ازدواج کنند. در واقع داستان زندگی این دختر را هم می بینیم. ماجرای خواهر سامورایی و همین طور دوست صمیمی او را که علیه ارباب شورش می کند و نهایتا این سامورایی است که به دستور ارباب برای مبارزه با شورشی انتخاب می شود. این دو دوست هر دو نزد یک استاد،آموزش دیده اند. پنجه ی شیطان و تیغه ی پنهان نام دو تا ترفند مبارزه هستند . تیغه ی پنهان در مبارزه رو در رو با دشمن مورد استفاده قرار می گیرد و پنجه ی شطان فنی است برای انتقام. چیزهایی که هیچ کدام را به ان دوست دیگر نیاموخته اند. رازهایی که استاد صلاح دانسته فقط به سامورایی درستکار بیاموزد
از لحظه ای که فیلم تمام شده در ذهنم این اصطللاح می چرخد. رمانتیسم در کومونیسم. فرض کنیم کاری به مفهوم دقیق کمونیسم نداشته باشیم برای من که کمونیسم معادل است با خفقان و زندانهای ماگادان و گولاک تصور کنید رمانتیسم در کمونیسم چه مفهومی میتواند داشته باشد. چیزی که فقط هم سن و سالهای من درکش خواهند کرد. جای خوشحالی است و مایه امیدواری. دریچه هایی از نور و رنگ.
تماشای فیلم پس از مامان و ابلق یک جور هماهنگی شیرین و دلپذیر بود. انگار لازم بود تا تلخی دو تا کار قبلی را از بین ببرد. این همه رنگ، نرمی، شیرینی و عشقولانه اگر چه که بسیار ایده ال گرایانه است اما خب بالاخره باید از جایی شروعش کرد.
عماد و طوبی مرا به یاد لیلی و فرید خانه سبز می انداختند با این تفاوت که انجا زندگیشان به شدت با زندگی بزرگترهایشان تنیده شده بود . گاهی بسیاری از مشکلات از وجود انها ناشی میشد اما اینجا عماد و طوبی به درستی میدانند باید به تنهایی از پس مشکلات بر بیایند.
باید بگویند دیوانه است برای اینکه خود خود واقعی اش باشد. تی تی که شاید از خیلی عاقل ها هم عاقل تر است فقط باور خاص خودش را دارد. ادم ها ازادند که به هرچه میخواهند ایمان داشته باشند.
امیرسامان چمبره زده دورش و دارد شیره ی جانش را می مکد و دائم هم از دوست داشتن دم میزند. دم نزند چه جور شیره جانش را بمکد؟ تی تی اما به اقا ابراهیم توجه میکند. می گوید از او خوشش امده و هر بار هم که این را می گوید باید یاد اوری کند که نه از ان جور خوش امدن ها. هر چند که یک جایی به این نتیجه می رسد که او هم مثل بقیه ادمهاست و این خودش است که باید فرزند رحم اجاره شده اش را نگه دارد تا یک ادم خوب تربیت کند.
اقا ابراهیم هم که جانش است و فرمولهای فیزیک و ریاضی اش. با این فرمولها گیلدا خانم ،مادر فرزندش را فراری داده اما همین فرمولها توجه تی تی را به سمت او معطوف داشته.
حکایت ادمها حکایت عجیب و غریبی ست. شاید حکایت افتادن در سیاه چاله. سیاه چاله را هیچ کس ندیده. کسی چه می داندشاید که تویش رنگی رنگی است و پر است از دوران و چرخش اسپینی .سیاهچاله را هیچ کس از نزدیک ندیده.
صد رحمت به فیلمفارسی های قدیم که درآن یک لوطی و بامرام نجات دهنده ، یافت میشد.فیلم با این همه عظمت و امکانات برای ساخت، فقط برای این که نشان بدهد یک مرد هم وجود ندارد.
دستاورد جالبی است پس از این همه سال!