نوشته های وبلاگی ام را دوست دارم. در زندگی آدمها چیزهایی هست که دوستشان می دارند. بسته به اینکه هر آدمی چه طور چیزی را بیشتر دوست میدارد، آدمها متفاوت میشوند. نه علت دارد و نه سن و سال میشناسد. هر چقدر دوست داشتنی های آدمها در زندگی بیشتر باشد آن آدمها سالم ترند.
در میان بستگان دور، دختری بود که در گفتگو های معمولی و روزمره اش با افتخار از نفرت هایش میگفت. از این غذا متنفرم... از این خیابان متنفرم... از این آدم متنفرم... از این هنرپیشه متنفرم... یکبار مستقیم از او پرسیدم : تو چرا از همه چیز متنفری؟! مثل برق گرفته ها خشکش زد و ساکت شد. به گمانم فهمید چه موجود غریبی ست. پس از آن گاه گاهی شاید هم کمی بیشتر از گاه گاهی از چیزهایی می گفت که دوست می دارد. مصنوعی بود.
خواب شبنم را دیده ام. به گوشه ای اشاره می کرد. خمره ای بزرگ که کتابی گشوده به صورت واژگونه بر دهانه اش قرار دارد. به گمانم داستان نوشتنم را باید بگذارم در کوزه و آبش را بخورم و چقدر می خندم. هرچند اگر می توانستم آنچه را که در ذهنم است را روی کاغذ بیاورم، بر فرض درست نویسی قواعد نوشتن، چیز بدی نمیشد. جایی از قول امیلی نوتومب خواندم که هیچ نویسنده ای حق ندارد راز کسی را در نوشته هایش بر ملا کند . از آن طرف الیف شافاک که طرفدارش نیستم،گفته برای پیدا کردن فکر اولیه نوشته هایش سفر می رود. سفر و حرف زدن و گفتن و دیدن. آدمها در میان حرف زدن، رازهایشان را بیرون می ریزند و نویسنده ها به ان شاخ و برگ می دهند .
رازهای زندگی آدمها همیشه هستند و بیچاره آدمها که نمیدانند نکته های کوچک چه تاثیرات بزرگی در زندگی شان گذاشته. همه را می اندازند تقصیر خدا.
الهام فلاح، همان خانم نویسنده که انگاری یک گلوله ی درد است و درد هم می تواند باعث شود که نویسنده شوی و نویسنده ی خوبی هم شوی. پستی گذاشته بود در صفحه اینستاگرامش. به نوعی زنهای همسن و سالمان را زیر ذره بین گذاشته بود. تحلیلی از روابط عاطفی و ازدواج. 358 نفر کامنت گذاشته بودند ه اکثرا زن هایی در رده سنی خودش با سرنوشتها و احساسهایی مشابه.
زن بسیار جوانی را میشناسم که همسرش رهایش کرده. از آن امروزی ها که با عشق و عاشقی دانشگاه ازدواج کردند. دست در دست هم و گشت گذار و ازدواج با حرمت و اهمیت و یک فرزند کوچولوی زیبا. اما حالا چه؟ می خواهند طلاق بگیرند. مرد رها کرده و رفته و متاسفم که بگویم ، خوب کرده. آیا زن ها هیچ وقت به این فکر کرده اند که می توانند بد باشند؟ آیا آدمها می توانند آگاهانه بدی کنند؟ دختر می سوزد و می گرید که تلاش کرده سر کار رفته و او را صاحب خانه و زندگی کرده _ و به معنای واقعی منظورش خرید خانه بوده - و من افسوس می خورم که چرا نمی فهمد و نمی خواهد بفهمد که زندگی برای خانه نیست و خانه برای زندگی است و زندگی عشق است و محبت است و احترام است و او در کورس چشم و هم چشمی و حسادت با دیگران، مردش را فراموش کرد و باخت و تحسین می کنم مردی که خودش را فدا نکرد و اما حیف بچه.
امروزی ها زیبا عاشق میشوند، ساده فارغ میشوند . بسته ی عشق امروزی بسته ای تعویض پذیر است.آش دهن سوزی هم نیست.آخرش چه؟
نوشته های وبلاگی ام را دوست دارم اختصاصی ترین چیزی ست که هرکسی دارد.
دخترکی سیاه پوست در آفریقا در سن 4و 5 سالگی دزدیده شده و فروخته میشود. اگرچه پیرزنی که ابتدا او را می خرد، آدم خوبی ست و هوایش را دارد اما سرنوشت دختر پس از مرگ او به راه سخت و عجیبی می افتد. هر چند در همان زمان هم از سوی پسر و عروس پیرزن آسیب جسمی و روحی می بیند. آنچه پس از آن شاهدش هستیم، تماما مواجهه ی اوست با آدمهایی که سعی در سوء استفاده از او دارند. هر چند گاه گاهی آدمهای خوب هم پیدا میشوند تا تلخی و سختی راه را بگیرند.
آنچه که از همه چیز مهم تراست شخصیت دختر می باشد. لیلا هیچ چیز را بر نمی تابد و تحمل نمی کند و آماده است برای رفتن و همین ، ماجرای او را طولانی، هیجان انگیز و پر کشش میکند. رفتن از سوی آدمی به آدم دیگر. از خانه ای به خانه ی دیگر. از شهری به شهر دیگر. و حتی از کشور و قاره ای به کشور و قاره ای دیگر.
اوایل داستان ، حتی تا بیش از نیمی از آن جذابیت و کشش زیادی خواننده را همراه می کند و شاید بشود گفت اواخر آن خسته کننده است. دختر هیچ جا قرار نمی یابد. شاید هم نمی گذارند که قرار بگیرد. سیستم های نزاد پرست هم کم نیستند. انسان ضد انسان شاید همه ی چیزی ست که در این رمان به ان پرداخته میشود.
اول شیکاگو را گذاشتم برای تماشا و به یک ربع نرسیده خاموشش کردم. موزیکال هم فقط موزیکالی که لسلی کارن دارد و جین کلی. فرانک سیناترا و ریتا هیورث هم اگر وسط فیلمی مدام چرخ بخورند، شیرین می شود ولی تاب این یکی را اصلا نیاوردم.
بعدش قرعه به نام fury افتاد. چند تا فیلم با این نام داریم را فقط خدا می داند. با همان فحش هایی که مردان جنگی اول کار رد و بدل می کردند، این یکی را هم خاموش کردم. بماند سر فرصت بهتری ببینم.
اما فیلم کلوئی ژائو خود خودش بود . همان که می توانی بنشینی با خیال راحت صبحانه بخوری و برای بار دوم تماشایش کنی. زنی آرام که طی طریق میکند و این همه ی ان چیزی ست که می شود در مورد ان گفت.
آدمهایی که توان ماندن زیر سقف را ندارند. سقف روی سرشان سنگینی می کند بس که دلشان سنگین است. دل سنگین آدم را خفه می کند و فقط زیر آسمان است که می توانند تاب بیاورند .
فیلم از فقر هم می گوید. چیزی که مطمئنا خوشایند نیست . اما اگر آنچه که هست را بتوانی جوری مدیریت کنی که دنیایی ادم بتوانند بنشینند و تماشایش کنند و به ستایشش برخیزند این باید اوج هنر باشد و توانایی . چیزی که به گمانم در دنیای واقعی هم وجود داشته باشد. زندگی در کاروان در خطه ای از دنیا که ادمهایش خودشان را در قید و بندها نبسته اند جوری سبک زندگی به شمار می اید.
سرزمین خانه بدوش ها شاید نام مناسب تری باشد برای این فیلم زیبای کلوئی ژائو نسبت به نام سرزمین بی خانمان ها