(( همه آنها که از سختی و تنگی جا به جا میشوند،چون با سختی و تنگی دست و پنجه نرم کردهاند،وقتی جای گرم یافتند همه چیز را تصاحب خواهند کرد.فرق دارند این مهاجرین با مهاجرینی که صورت پناهندگی دارند. پناهندگانی از ظلم دولت به دولت دیگر. او در واقع از آدمیزاد به آدمیزاد دیگر پناه میبرد و طبعا مظلوم خواهد ماند. ))
باستانی پاریزی
پی نوشت: عنوان پست هم متعلق به عنوان نوشته آقای باستانی پاریزی از کتاب "نان جو ..."ایشان است
دیروز بچه ها با پدر و عمه هاشان رفته بودند باغ عموشان که در آنجا کاشف به عمل آمده بوده ، دزدان تا جایی که میتوانستند میوه ها را چیده و بردهاند. افرادی غیر ایرانی حصار باغ را شکسته و ماشین وانتی را داخل برده و تا میتوانستند از خجالت گیلاسها در آمده بودند.
خلاصه که آنها دیروز را صرف رسیدگی به این مسئله کردند تا شاید مانع تکرار دوبارهآن شوند و البته که با یک سبد از گیلاسهای خوش آب و رنگ به خانه بازگشتند بدون اینکه مطمئن باشند آیا راهکارهایشان موفقیت آمیز است یا خیر. باید در اولین فرصت دور باغ دیوار بکشند.
نزدیک به نیم ساعت از فیلم آقای محمد شیروانی، "ناف" را تماشا کردم . چندش آور بود. رهایش کردم. غالبا آنهایی که برای نوآوری کردن در فرم یک هنر دست میبرند، کاری نمیکنند جز خراب کردن آن. از محتوا هم که بهتر است اصلا حرفی نزد.
با آن جمله جذاب که ابتدای فیلم نوشته میشود و بعدش صحنههایی از سزارین که به طور برعکس به نمایش در میآید، به نظر میرسد شاهد یک شاهکار که نه،یک کار خوب، خواهیم بود. آقای کارگردان تا حالا شاهکار ندیده ؟ بعید به نظر میرسد. اگر چه همان صحنه ها، همهی حرف ،نظر،فکر و ایده ایشان را یکهویی بیرون میریزد. تلخی هایی که مسلما عدهای هم هستند قبولش نداشته باشند.
خوبی ، درستی، پاکی ،صداقت و راستی همیشه راه خودش را میرود و تکلیفش هم معلوم است. همچنان که رگه های طلا در کوهی از سنگلاخ . هرچند به راحتی و آسانی نمیتوان به دستش آورد.
خیلی خیلی سال پیش تلویزیون سریالی میداد با نام "او یک فرشته بود" فرشته در این عنوان اشاره به شیطان داشت. در سریال هر وقت شیطان در شمایل آدمی ظاهر میشد، چشمهایش نور و برق عجیب و قرمز رنگی ساطع میکرد. در همان یک ربع و بیست دقیقه ابتدایی فیلم "ناف" با آن سبک رنگ و نوع فیلمبرداری اش که آدمها محو بودند و فقط چشمهایشان جور عجیبی براق و روشن و بود و توی ذوق میزد ِیاد آن سریال افتادم که بیراه هم نبود. پلیدی در میان آن چند تا آدم وول وول میزد . حالا نامش هر چه میخواهد باشد. پلیدی یا شیطان.
و چه خوب که تقریبا کنار دستم همان ردیف اول زن و مرد جوانی نشسته بودند مزدوج ،که به نظر میرسید رابطه شان با هم خط بطلانی باشد بر تمام تلخی ها یی که محتوای فیلم قرار بود به آن اشاره کند. از همان رگه های طلایی که امیدوارم خداوند همیشه یار و یاور و همراهشان باشد.
(( بالاخره چند ساله شدی، ای زن محترمی که جشن تولدت است؟ تا آنجا که من به خاطر میاورم ،تقریبا با قرن جلو میروی و خوشحالم که بتوانم روزی هفتاد و یکمین سالروز تولدت را به تو تبریک بگویم. در سن و سالی که به هر حال به چیزهایی دست یافتهای. ))
تکهایاز نامه دوم فوریه 1871
نامه های نیچه به مادرش که بیشتر به هنگام سالگرد تولدشان و همچنین فرارسیدن سال جدید بینشان رد و بدل میشده، پر است از درد و دلهایی که یک فرزند میتواند با مادر داشته باشد و البته کمی بیشتر و سنگین تر از آن. پسر تا حدودی افکار و عقایدش را هم در آنها مطرح میکرده . و البته نیچه خواهری داشته که به صورت منفی در زندگی برادرش بسیار تاثیر گذار بوده.
ظاهرا این خیلی غیر قابل فهم بوده که هر چقدر فرزندت را یا برادر و خواهرت را بیشتر دوست داشته باشی بیشتر باید رها و آزاد قرارش بدهی در انتخاب. و یا کمتر باید موجب چالش در زندگی اش بشوی و حواست باشد که دوست داشتنی هایش را دوست بداری.
تقریبا هر روز عصر آب و هوا دچار تغییرات شگرفی میشود. دقیقا حول و حوش همین ساعت، طوفان و باد همه جا را فرا میگیرد از آن بادهایی که دار و درخت شکسته از خودش باقی میگذارد .گاهی هم با بارش شدید و کوتاه مدت باران همراه میشود.
دو سه سال پیش یک روز به هنگام وقوع چنین طوفانی بیرون بودم . در یک میدان زیبا که افراد روی نیمکتهای آن مینشینند تا آب و هوایی عوض کنند، درحال عبور بودم که وزیدن باد شروع شد و بعد از چند دقیقه یکی از درختهای آنسوی میدان شکست . درخت بزرگی که از اواسط تنهاش به بالا دو شاخه شده بود و هر شاخه برای خودش یک درخت درست و حسابی بود. درخت به سمتی شکست که در راستای آن یک نیمکت با دو خانم که بر روی آن نشسته بودند قرار داشت.به شکل عجیبی نیمکت دقیقا مابین دوشاخه بالایی تنه درخت شکسته قرار گرفت.سر خانمها لابه لای برگها پیدا بود. هیچ اتفاقی برایشان نیوفتاده بود جز آنکه از ترس جیغ میکشیدند. افرادی که نزدیکتر بودند به سمتشان رفتند و از شوک بیرونشان آوردند. بدون آنکه لابه لای آنهمه شاخ و برگ یک خش برداشته باشند. حتی اگر درخت چند سانتیمتر این طرف یا آن طرف تر افتاده بود، اتفاق وحشتناکی می افتاد.
درآخرین لیست خرید فیلمهایم،" شور خاموش" را هم انتخاب کرده بودم. بعد از اینکه بسته فیلمهایم را دریافت کردم، در میانشان فیلمی تحت عنوان "شور خاموش" نبود. اما فیلم دیگری بود با عنوان "نور خاموش" که من تا آنوقت نامش را هم نشنیده بودم. اینکه اشتباه نوشتاری سفارش از من بود یا اشتباه ارسالی از فروشنده را هیچ وقت ندانستم . فرقی هم نمیکرد مهم این بود که یک فیلم تقریبا عجیب سر راهم قرار گرفته بود.
" نور خاموش" ماجرای یک کشاورز بود که همسر و تعداد زیادی فرزند داشت و ظاهرا مسیحی بسیار معتقدی بود اما داشت به همسرش خیانت میکرد و ...
این فیلم کم دیالوگ است و به شدت متکی به تصویر و شاید به نوعی فیلم ماورایی.
اما "شور خاموش" که ماجرای زندگی زن شاعر معروف آمریکایی است به نام امیلی دیکنسون . از او تا پیش از این فیلم، چیز زیادی نمیدانستم. جز اینکه میدانستم شاعر غمگینی بوده و تصویرش همیشه برایم یاد اور جین ایر بود.
این فیلم به گوشه هایی از زندگی این شاعر میپردازد تا حدی که شخصیت او برای بیننده خوب شناخته میشود.برخلاف فیلم قبلی این یکی به شدت گفتگو محور است. آن هم چه جملات و چه گفتگو هایی. فیلم را پشت سر هم دو بار دیدم تا مثل یک آدم کاملا شکمو کلمات و جملات را مزه مزه کنم.
خوشحالم که بیشتر شناختمتان خانم زیبایی که هرگز نپذیرفتید زیبایید...
((تنها کسانی میتونن درباره خوشگل نبودن به راحتی صحبت کنند که خودشان بینهایت زیبا هستند.))
ما را با آن کس که اتصال باشد،
دم به دم با وی در سخنیم.
در خموشی و غیبت و حضور
بلکه در جنگ هم به همیم و آمیختهایم.
اگرچه بر همدیگر مشت میزنیم،
با وی در سخنیم و یگانهایم و متصلیم.
آن را مشت مبین. در آن مشت مویز باشد .
باور نمیکنی؟
بازکن تا ببینی.
چه جای مویز، چه جای دُرهای عزیز...
---------------------------------------
پینوشت: خط آخر این نوشته خیلی وقت است که زمزمه زبانم است. هنگام کارهای خانه گاهی برای خودم میخوانم و بچه ها هم یادش گرفته اند. بعضی وقتها هم دلم میخواست میشد از جناب مولانا بپرسم که احتمالا پس از خموشی و غیبت و حضور و جنگ دیگر چیزی نیست .هست؟ شاید فقط شأنی از شئون نفس؟!
یک کامیوندار از آرژانتین به پاراگوئه رفته و الوار بار زده و قرار است به هنگام برگشت زنی را لب مرز سوار کند و به مقصدی در بوئنوسآیرس برساند.
یک فیلم ساده و آرام . بیش از حد آرام به طوری که برای دیدنش باید حسابی صبور بود. جملات و کلمات در کمترین حد خود استفاده میشوند اما تصاویر گویای همه چیزهستند و این هم یعنی سینما. بچه کوچولوی پنج شش ماهه اهل آمریکای جنوبی فیلم بسیار شیرین است و برای خودش کلی نقش دارد.
پس از کلاس ورزش داخل رختکن در حال تعویض لباسهایمان هستیم که یکی از خانمها با ذوق میگوید بعد از بیست سال که از لیسانسش گذشته امسال ارشد شرکت کرده و قبول شده در رشته جغرافیا.
همه به او تبریک میگوییم. یکی از خانمها که با او صمیمی تر است میگوید: برای تو حالا چه فایدهای دارد؟ که چه الان بروی و درس بخوانی؟ و بعد اضافه میکند: عروس ما رفته لیسانس تربیت بدنی گرفته و به او هم میگویم خب که چه؟!
رو میکنم به او و با لحنی که اصلا برخورنده نباشد و بوی شوخی هم بدهد میگویم: ای خواهر شوهر... و این را انچنان کشدار میگویم که بقیه خندهشان میگیرد و بعد هم میگویم: اگر قرار باشد اینطوری فکر کنی پس اصلا زندگی آخرش، خب که چه؟ شما اگر برای این پاسخ داری من هم برای سوال شما پاسخ دارم. این خانم دارد برای خودش یک هدفگذاری انجام میدهد در چیزی که برایش خوب و مفید است و علاقه دارد این چه اشکالی دارد ؟ خیلی هم خوب است.
آن خانم اما لب هایش را کمی ور میچیند و میگوید : ولی به نظر من باز، خب که چه؟!
دخترم دوستش را برای ناهار دعوت کرده. در اتاقش مشغول گپ و گفتاند . فصل امتحاناتشان هم هست. درس میخوانند نمیخوانند امتحان میدهند. روزها میگذرند. امتحانها میگذرند.
ناهار برایشان ماکارانی درست کردم با سوپ . سوپی که کمی گشنیز دارد را خیلی دوست دارم. دخترم هم دوست میدارد. امیدوارم دوستش هم خوشش آمده باشد.
--------------------------------------------------------------------
دارم کتاب نامه های نیچه به مادرش را میخوانم .عنوانش هست "لطفا کتابهایم را نخوان"
پسرم میپرسد که چرا این کتاب را میخوانی؟ میگویم : کتاب خواندن که چرا ندارد. ادامه میدهد: من دارم از شوپنهاور میخوانم. پاسخ میدهم: او هم خوب است به گمان من که بهتر از نیچه.
و توی دلم میگویم: تو که همه چیز می خوانی الا آنچه که باید بخوانی و پشتش اضافه میکنم خدایا مواظبش باش و راه درست را جلوی پایش قرار بده.
-------------------------------------------------------------
چند روز پیش در جلسه نقد داستان یک نویسنده آینده، شرکت کردم. در کتابفروشی شکیلی با نامی پر طمطراق حوالی میدان انقلاب . در میان انبوه کتابهای وزین و در میان آدمهایی کتابخوان ، شاهد چنان بیفرهنگی غریبی ! بودم که نه میشود گفتش و نه میشود نوشتش. سخن ناشایستی که از دهان مسئول جلسه آگاهانه خارج شد. گیرم با چندین بار عذرخواهی.
خدا کند که همیشه ادبیات از بی ادبی دور باشد و البته که باید از بیادبان دوری کرد.