پایان بهمن ماه

جشنواره فجر که تمام میشود شروع می کنم به خانه تکانی. آرام آرام. از آن زنهایی که خانه تکانی شان حسابی طول می کشد. ذره ذره این گوشه ان گوشه را جمع و جور و تمیز می کنم. یک روز هم یک خانم می اید برای  کمک در کارهای سخت آشپزخانه .در و دیوار اتاقها را هم بابای بچه ها و آرش  انجام می دهند. و تازه همه این ها تا دم دمای اسفند طول خواهد کشید. آن موقع که کرونا نبود ما رفت و آمد انچنان نداشتیم  معمولا سفر می رفتیم. حالا که با این شرایط اجتماعی همه تقریبا شبیه ما شدند.تا چه پیش بیاید.

 این که بچه ها مدرسه نرفتند و همه ی درس و مشقها انلاین شد. کار و زحمت زنهای خانه  را چند برابر کرد.حضور دائم افراد خانه و تغییر سبک زندگی ها. امیدوارم همه چیز برای همه ختم به خیر شود.

 

 امسال خیلی از فیلمهای جشنواره را از دست دادم . کلی از بلیت هایم سوخت شد . با این همه خوشحالم که با برف آخر شروع کردم. فیلمی که بو دار نبود و قصد نداشت چیزی را به مخاطبش تزریق کند. نگهبان شب هم که جای خودش را داشت.من دوستش داشتم مثل تمام کارهایی  که از این اقای کارگردان دیده ام. و خدا می داند چه سرنوشتی در انتظار سینمای فرمایشی  این کشور قرار گرفته . صنعت عظیمی که چرخش آن مایه رزق و روزی خیلی هاست. این را هم میان خودشان تقسیم کنند برود خیالشان راحت!


یک اتفاق

دو تا جمعه پیش تصادف کردم.. اینجایی که ما زندگی می کنیم بسیار شلوغ است بسیار شلوغ از موتور و ماشین و طرح ترافیک هم افاقه ای بر ان نیست . جمعه ها صبح که خلوت است  با ماشین می روم پارکی که تقریبا نزدیکمان است ان را گوشه ای می گذارم و بعد در حالی که موسیقی مورد علاقه ام را گوش می کنم میانگین پنج شش بار دور پارک راه  می روم و بر می گردم و از این رانندگی ام لذت می برم. در طول هفته به قدری مسیر ها شلوغ و ترافیک سرسام اور است که حد ندارد.

 خلاصه که در جمعه  افتابی  در جایی و وقتی  که پرنده پر نمی زد داشتم از تقاطع معروفی می گذشتم  همه جا خلوت بود جز نیسان ابی پر از باری که داشت تقاطع را در مسیر عمود بر مسیر من سلانه سلانه قطع می کرد. سرعتم را تقریبا به صفر رساندم تا نیسان رد شود و سپس شروع به حرکت کردم که این شروع همراه شد با برخورد موتوری که از پشت نیسان در امد و خورد به ماشینم. موتوری که از مسیر خلاف می امد و اصلا  و ابدا یکدیگر را ندیدیم چون هر یک برای دیگری پشت نیسان ابی مخفی مانده بودیم و البته که موتور از مسیر ممنوع امد و  آقای مسنی  که پایش هم شکست.واز لحظه پس از برخورد کلمه ای حرف نزد و هیچی نگفت و من هم سریع یه اورژانس و 110 زنگ زدم و کلا چون جمعه بود و خلوت بود انقدر همه چیز سریع و مرتب انجام شد که شگفت انگیز بود و ماشین و موتور را هم توقیف کردند و بردند پارکینگ و اولین سه شنبه برایم پیامک امد که بروم دنبال پرونده  و پرونده عجیبی که هیچ کدام از هم شکایتی نداشتیم و حال هم را هر از گاهی پرسیدیم و البته که برای من بسیار خسته کننده بود ختم کردن این پرونده. ماشین را دیروز گرفتم و دادم که سپرش را تعویض کنند. بیش از حد تصورم خسته شدم از انجام روند اداری این اتفاق و الهی که برای هیچ کس پیش نیاید و خدا را شکر که به خیر گذشت.

خرازی ظریف

پس از سالها نمی دانم چند سال، می روم خرازی ظریف قرقره بخرم و لایی چسب پارچه ای.در محله ی پدری قرار دارد و وسایل خیاطی می فروشد و همه ی وسایل کارهای هنری و دوخت و دوز و دست ساز خانمها را دارد. صاحب مغازه آقا مهدی است. حالا پیر شده ولی نه انقدر که ناتوان باشد . هرچند سرعت کار کردنش خیلی کمتر شده. چشمهایش سخت می بیند و وقتی از او قرقره قهوه ای می خواهی مدام با خودش تکرار می کند قرقره قهوه ای قرقره قهوه ای...

مغازه  و کسب و کارش قدیمی است. خیلی خیلی قدیمی. چهارده پانزده ساله  شاید هم کمتر که بودم، می رفتم برای خریدن وسایل کوبلن. آن وقتها کوبلن دوزی مد بود و نخ های دمسه ی رنگارنگ همیشه کم می امد.نصف مغازه را وسایل مربوط به این هنر دستی اشغال کرده بود.چیزی که از آن موقع یادم می اید زمزمه های پنهانی بود که  گاه گاهی درباره آقای مهدی میان زنان رواج داشت. هرچند سوی دیگر مغازه آنجا که کش و تور و نخ و روبان بودند را همسر آقا مهدی می چرخاند. زنی مقنعه و چادر مشکی به سر. با این که مغازه مملو بود از زنها و تنها مرد موجود همسرش بود عرق ریزان چادرش را محکم می گرفت تا ذره ای عقب نرود. مغازه همیشه شلوغ بود. چیزی بیشتر از شلوغ. این مغازه دوازده متری با انبوه زن ها پر میشد.بغل به بغل ، کیپ تا کیپ. هرکس باید حواسش به نوبت خودش می بود. مغازه جامع بود وکامل. یعنی محال بود چیزی بخواهی و نداشته باشد و  بسیار هم با قیمت مناسب می فروخت. هنوز هم تقریبا همین طور است فقط از آن شلوغی و ازدحام خبری نیست. 

 آنچه  زنها می دانستند این بود که نباید به چهره ی آقا مهدی نگاه کنند. آدم عجیبی بود. اگر زنی زیبا بود.نگاه نافذی داشت. اگر خوش پوش بود و یا بوی عطر و عنبر می داد. حالا حالا ها جوابش را نمیداد و طولش میداد تا کار خرید او را راه بیاندازد. زن های قدیمی این را می دانستند. یا با چادر می امدند یا روسری شان را حسابی پایین می کشیدند. اگر مشتری جدید می امد یا حوصله اش سر می رفت و قید خرید را می زد یا زیر پایش علف سبز میشد.خوب یادم هست یکبار زنی خوش پوش  با صدای بلند فریاد زد : شما به عمد نمی خواهید خرید مرا بدهید! صدایش انقدر بلند بود که اقا مهدی خشکش زد.زل زده بود به زن زیبا.همسر اقا مهدی بلافاصله از ان سو صدایش کرد که : خانم محترم لطفا بیایید این طرف من کار شما را راه می اندازم.

آقا مهدی، احتمالا فکر می کرد که زن زیبا و  خوش پوش و معطر، وقار ندارد. سر سنگینی به این است که از سر و رویت گند ببارد.اما گاهی فکر می کنم اگر روزی روزگاری در سالهای دور ،‌موجود مونثی به او گفته باشد که دوستش دارد احتمالا او را مفسد فی الارض دانسته و ریختن خونش را را حلال.به هر حال به نظرم اقا مهدی موجود قابل ترحمی بوده و هست.

روزهای والدین

امروز روز مادر است و چند روز بعدتر هم روز پدر.مجموعه ی این روزها را می توان روزهای  والدین نامید.روزهایی که همه به فکر تهیه هدیه هستند و خیلی ها هم هدیه می دهند و هم  هدیه می گیرند.شیرین می شود روزهایی این چنین.

 در مورد پدر و مادر بودن نکته مهمی وجود دارد و آن اینکه والدین فکر می کنند میتوانند فرزندانشان را جوری که دوست میدارند،پرورش دهند و تربیت کنند.واقعیت این است که فرزندان کار خودشان را می کنند. ژنهای کوچولوموچولویی که روی کروموزوم هایشان قرار دارد تنهاترین چیزهایی هستند که توانسته ایم به آنها بدهیم.

 هیچ حرف و سخن و پندی که به انها گفته میشود فایده ندارد راه خودشان را می روند.

 چندین سال در گذشته دخترم را به کلاس ورزش برده ام. برای اینکه یک رشته را بیاموزد و دنبال کند. ورزش همانقدر برای بدن و جان لازم است که غذا.اما حالا پس از کرونا که مدتها کلاسها ورزشی تعطیل بود و تق ولق دخترم می گوید که این کلاسهای ورزشی را دوست نداشته. و قصد ادامه دادن هم نداردو البته من هم می پذیرم هرچند که متاسفم و جالب اینجاست که همین دخترم دوستی دارد که همکلاسش است و با هم رفت و امد می کنند و این دختر چادر مقنعه پوش به حدی در خانه زندگیش محدود است که وقت صحبت با مادرش متوجه میشوم  پر است از ترس و نگرانی برای سلامتی دخترش. دختری که به دستور پدر حق به جایی رفتن و به جایی آمدن ندارد الا روضه و تازه امسال که سال دهم است به زور مادر، اجازه یافته با پای خودش همراه دخترمن به مدرسه اش برود و برگردد.شاید والدین دیکتاتور که دردسته والدین سمی قرار می گیرند بتوانند به اجبار بر مسیر زندگی  فرزندانشان تاثیر بگذارندتاثیری که مطمئنا مثبت نخواهد بود.

یا مثلا رفته ایم بیرون برای گردش و تفریح. به دخترم می گویم که این منظره قشنگ است عکس بگیر برای صفحه اینستاگرامت و او پاسخ می دهد که چرا خودت هیچ وقت عکس نمی گیری برای صفحه ات؟ پاسخی ندارم که بگویم. بدون این که متوجه باشم ،‌عکس انداختن و در صفحه اینستا قرار دادن که کاری عادیست را در نظرش سخت یا شاید هم قبح جلوه داده ام و حالا چقدر باید تلاش کنم و شروع به قرار دادن عکس کنم تا بتوانم این قبح اشتباه را برایش بشکنم . گفتن و حرف زدن و توضیح هیچ فایده ای ندارد. جایی خواندم که تربیت هیچ چیز نیست جز اعمال خود ما و این عین واقعیت است.

  زمانی هم در گذشته تصمیم گرفته بودم که رشته فلسفه بخوانم. چند تایی کتاب مربوط خریدم و در گوشه ای شروع کردم به مطالعه با جد و جهد. یکی از این کتابها توجه پسرم را جلب کرد و تمام. اوج علاقه آرش را این موضوع تشکیل داده.کتابخانه اش لبریز است از کتابهای دراین رابطه.گاهی فکر می کنم انگار هدف از ان تصمیم ناگهانی و کوتاه مدت من چیزی نبوده جز گشودن راهی در جلوی پای آرش که امیدوارم ختم به خیر باشد زیر سایه خداوند.

 روزهای مربوط به والدین روزهای خوبی ست. از خدا می خواهم هیچ کس صاحب والدین سمی نباشد و اگر هم باشد امیدوارم فرزند آنقدر به شناخت و اگاهی برسد که بتواند خودش را از اسیب این سم محفوظ نگه دارد.