آخرین روزهای زمستان سال 96 بود که حلقه ی ازدواجم را گم کردم. به جایی که فکر میکردم افتاده باشد سر زدم اما نبود و تمام. دیگر حتی به آن فکر هم نمی کردم. بیرون که می رفتم معمولا انگشتر طلای سفید درشت شکلی که زیاد هم دوستش نداشتم می انداختم. به انگشت وسطی اندازه بود. گاهی هم رینگ بدل می انداختم. کلا چیزی نبود که زیاد به ان اصلا فکر کنم .همین طور می گذشت.
اولین روزهای زمستان 97 یود که حلقه پیدا شد. داخل دستکش چرم مشکی ام جا مانده بود. یک سال تمام. شاید هم کمتر. آخر زمستان سال قبل تا ابتدای زمستان سال بعدش. دستکش را هم موقعی که دبیرستانی بودم خریده بودم. با پس انداز خودم. آن زمان شاید تجملی محسوب میشد . چرم آن اصل بود هنوز هم دارمش .
امسال اما خرداد ماه بود که داشتم می آمدم چارسو تا "قصه های درختان بلوط" را ببینم. ماجرای پیرمرد نجار و مارتای بلوط فروش. تصمیم گرفتم پیاده بیایم. نزدیکی های میدان بهارستان بود که ناگهان متوجه شدم حلقه ام دستم نیست. جا گذاشته بودمش خانه. در واقع موقع خواب دستم مانده بود زیر بالش و انگشتم ورم کرده بود و همانطور خواب آلود از دستم خارجش کرده و رهایش کرده بودم. بلافاصله آن را به نشانه ای گرفتم. چرایش را نمیدانم . چیزی بود که از ذهنم گذشت. در بهارستان چشم انداختم تا اگر مغازه ای را که می شناختم باز است حلقه ای بدل بگیرم. بسته بود.
به هر حال آن نشانه دقیق دقیق همانگونه که از ذهنم گذشت تعبیر شد.
بعدا درخانه گشتم و حلقه را که گوشه ای افتاده بود پیدا کردم.
در چند روز گذشته میناماتا را دیده ام و هتل بزرگ بوداپست و زلاری . اما فیلمی که می خواهم اینجا تعریفش کنم زلاری نام دارد یا شاید هم ژلاری. تلفظ درستش را نمیدانم. اسم مکان است.مکانی زیبا دربالای کوههای سرسبز و پردرخت و مه گرفته ای در میانه ی اروپا.
اینکه جنگ های جهانی چه داشته اند که هر چقدر هم در موردشان فیلم می سازند، تمام نمیشود را نمیدانم. اما می دانم خرابی و یرانی و غم و نابودی ،میراث جنگ است و شاید نمایش بارقه های امید و زیبایی ، نیکی و مهربانی در بحبوحه ی این شرایط سخت درخشش و تاثیری چند برابر پیدا می کند.
یاد فیلم دانمارکی می افتم به نام در دنیایی بهتر. آن هم مثل این یکی از آن فیلمهایی ست که به جانمایه ی زندگی می پردازند. فیلمهایی که به شدت مورد علاقه ام هستند. و این هم بدان معنی نیست که فقط به خوبیها و خوشیهای زندگی پرداخته شود. جانمایه ی زندگی همه چیز را در خود جای داده است.
در دنیایی بهتر در دانمارک معاصر میگذرد. جایی که اوج رفاه اجتماعی است و انسانی. وقتی در میانه ی این رفاه به خطا ها بشری پرداخته میشود، انگار که تاثیر بیشتری می گذارد.
اما زلاری زیبا که تماشایش بیش از دو ساعت طول خواهد کشید و ابدا خسته کننده نیست در میانه ی جنگ دوم جهانی میگذرد.جراح و پرستاری در بیمارستانی مملو از مجروحان جنگی کار می کنند و همزمان از اعضای مهم گروه مقاومت هستند. در کل فیلم ،سرنوشت پرستار را دنبال خواهیم کرد. او که مورد علاقه ی جراح است به خواست او خونش را برای نجات جان یک سرباز اهدا می کند. چندی بعد فعالیتهایی زیر زمینی آن دو فاش میشود ومجبور به فرار جداگانه میشوند. جراح، پرستار را به آن سرباز که اهل زلاری است میسپارد و مطمئن است که او تا پای جان از پرستار مراقبت خواهد کرد و قرار هم میشود برای حفظ ظاهر با هم ازدواج کنند. ازدواجی اجباری و زندگی در روستایی پرت و کوچک با آدمهایی معمولی .
مسیر زندگی سرباز که سیرتی نیک دارد و پرستار و همچنین ماجراهای خانواده های دیگر و تاثیراتی که همه ی انها بر روی هم می گذارند، تمام چیزی ست که ارزش دیدن دارد.
میگویند روزی کودکی که در مدرسه ی راهب های بودایی درس میخواند، سنجابی را از جنگل فندق می گیرد و با خود به مدرسه می اورد و نگهداریش می کند طوری که همیشه توی مشتش بوده و محکم نگهش میداشته. معلمها و مخصوصا دوستانش به او می گویند که این کار برازنده اش نیست. کودک همیشه پاسخ می داده که تقصیر من نیست هرجا میروم دنبال من می آید!!!...