شیرینی

(( توی آرالس جایی که آسیاب های بادی قرار دارند

    وقتی سایه‌ی زیر رزها به رنگ قرمز درآمده و هوا را پاکیزه می  کند

 مواظب شیرینی هر چیزی باشید.))

این شعر در فیلم مردی در قطار  پاتریس لوکنت خوانده میشود و بعد یک نفر می‌پرسد چه چیز این شعر قابل توجه است؟ 

خودش در ادامه می‌گوید: مواظب شیرینی هر چیزی باشید . و باز می‌پرسد چرا شیرینی اینقدر خطرناک است؟ 

 

چند روز است که به این شعر فکر میکنم. و البته نه به دندانها و نه به گلوکز!


پی نوشت: -  چینی ها ضرب المثلی دارند که می گوید همیشه  با نصف خنده ات بخند.

 - پدر بزرگ آن قدیمها گفته بود هیچ وقت برای چیزی بینهایت خوشحال نشوید. 

اژدهای سه سر

بچه که بودیم ، شبهای تابستان پشت بام  میخوابیدیم. از حال وهوا و صفای آن میشود به اندازه یک کتاب نوشت و تعریف کرد اما انچه که میخواهم از ان زمان یاداوری کنم قصه گویی پدر بود. بابا برخی شبها برایمان قصه میگفت و یکی از قصه هایش مربوط میشد به اژدهای سه سری که روی رودخانه ای  در ورودی شهر نشسته بود و جلوی آب را گرفته بود. هر روز باید یک نفر را قربانی میکردند و به اژدها میدادند تا بخورد و بعد اژدها در جایش کمی تکان تکان  میخورد و اینطوری اندکی آب روانه رود میشد و باعث میشد که مردم شهر از تشنگی نمیرند. یک روز هم بالاخره  قرعه به نام دختر پادشاه می افتد  و بقیه ماجرا مربوط میشود به جنگ مردی که عاشق دختر پادشاه است با اژدهای سه سر.

 بعد از اتفاق شیراز داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود کشتن و خونریزی نان و آب  و مایه حیات بشود برای عده ای . عده ای که هیچ کار و شغلی ندارند الا حرف زدن پس باید دنبال  سوژه باشند.

گروتسک

سه شنبه مهمانی ام برگزار شد و خدا را شکر خیلی خوب و عالی. همانطور که میخواستم. خداوند همه ی عزیزان درگذشته را رحمت کند. 

بعد از مهمانی تقریبا تا همین الان فقط استراحت میکردم. خسته شده بودم خیلی. فقط حوالی ظهر دیروز بس که خورد خوراک زیاد آمده بود مخصوصا شیرینی که مهمانها زحمت کشیده بودند و اورده بودند. بردم که خیرات کنم به دستفروشها و کارگرها که سر ظهر خسته هستند می رسانم. چندین بسته کوچک آماده کردم و رفتم . غافل از این که دیروز چه روزی بوده. دروازه دولت  رسیده نرسیده ، در پیاده روی باریک آن با  سیل موتور‌سوارهای سیاه پوش مواجه شدم که با فریاد برید کنار بی محابا میراندند و بعد هم صدای شلیک  که از پشت سرم می آمد  و حرکات تند و عجولانه و درهم برهم آدمها و چند تایی شعار. اینبار حسابی خنده ام گرفته بود. من آمده بودم خیراتم را پخش کنم و هنوز توی کیف همراهم نیمی از بسته هایم مانده بود. بر سرعت حرکتم اضافه کردم. ازسطل زباله ای در وسط خیابان فقط دود بود که خارج میشد. یکی از آقایون مغازه دار صدایم کرد که کجا میروی؟ ظاهرا داشتم مستقیم به سمتی که شلوغی  بیشتر بود میرفتم. قصد داشتم وارد فرعی شوم که برای برگشت به خانه نزدیک تر بود. آن  آقا پیشنهاد کرد از راهی که آمدم برگردم و من هم همین کار را کردم. یاد گروتسک افتاده بودم.