هم قدیمی است و هم طولانی. مدت زمان فیلمی را میگویم که همیشه دلم میخواست بدانم نام فیلم بر چه چیزی دلالت میکند. دور از اجتماع خشمگین.
آنچنان اجتماعی هم که در آن دیده نمیشود. حداقل اولهایش که اینطور است.داستانی متعلق به سالهای دور. دوران ارباب و رعیتها.
جولی کریستی زیبا در آن خوش درخشیده. درخشان تر از آنچه که در دکتر ژیواگو از اودیده بودیم.زیبایی بتشپا مسحور کننده است. وقتی یکطرفه روی اسب مینشیند و چهارنعل در دشت سرسبز بیانتها میتازد و برای گابریل چوپان دست تکان میدهد. معلوم است که گابریل خواستگارش خواهد شد.
همای سعادت اما همه چیز را بر هم میریزد. کار همای سعادت معمولا این نیست. نمیآید تا برهم بریزد. مسئله این است که انگار زندگی دو تا لایه دارد. یکی همان که میبینیمش و میبینندش و تند و تند برمبنای آن جلو میروند و تصمیم میگیرند و یکی هم لایه پنهانی که با گذشت زمان خودش را نشان میدهد. برای همین است که ادمها معمولا اشتباهی میروند. هیچکس صد در صد از همه چیز راضی نیست.
عموی پیر در دوردست بتشپا میمیرد و او وارث املاک اربابی عمو میشود. حالا دیگر فقط زیباییش نیست که او را ممتاز میکند.قدرتش در مدیریت و رتق وفتق امور املاک و اینکه همه کارگرها رابا مهربانی کنار یکدیگر نگه میدارد، مثال زدنی ست. برای همین هم هست که پای آقای بولدوود سرسخت، ارباب ملک همسایه، وسط میآید. ما دیگر میدانیم که فقط این خصوصیتهای بتشپا نیست که همه را مجذوب خود میکند. این دختر سرزنده راه دلربایی را میداند و اتفاقا آنقدر که ما او را میشناسیم ،خودش خودش را نمیشناسد. کارگردان آنقدر وقت صرف کرده تا درونیات او رابه ما نشان بدهد. بتشپا در جستجوی عشق است. کدام دختری هست که نبوده باشد؟ مصلحتها باعث و بانی همه چیزند برای تعیین سرنوشت. و این دختر مغرور خیره سر هم مصلحت را از دریچه چشم خودش میبیند و ظاهرا ، جوینده، همیشه یابنده است. سرگرد تروی جوان و بلندبالا سر میرسد و البته این ما هستیم که زودترمیفهمیم بی شباهت به خود بتشپا هم نیست.
در جایی از فیلم پسر کوچکی در راه مدرسه درس حفظ میکند. جمله ای از کتاب مقدس را مدام با خودش تکرار می نماید.(( آنهایی که از پلیدیها دوری کنند ، خداوند یار و یاورشان خواهد بود.)) در میان این اجتماع کوچک که گابریل و آقای بولدوود و سرگرد تروی و بتشپا در مرکز آن قرار دارند تنها یک نفر است که مصداق این جمله را به ما نشان خواهد داد. هم او که رستگار هم خواهد شد.
پینوشت: با دیدن فیلم و یا خواندن رمانی که فیلم از آن اقتباس شده علت انتخاب عنوان پست معلوم خواهد شد
و از خصلتهای سگ یکی هم دم تکان دادن باشد که به خوبی در مثال برخی آدمها میگنجد. هرکس برنامه هفت دیشب را دیده باشد خواهد دانست سخن از چه است...
پسرم یک خطر بزرگ درسی را از سر گذراند. به گمان من که با معجزه. یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک و برای انکه دیگر نیوفتی ، باید تغییر روش دهی و اگر هم ندهی باید پای اتفاقی که می افتد بایستی. آدم یا درس میخواند یا نمی خواند و نتیجه هر دو را متناسب آن خواهد دید مابقی دیگر حرف اضافه است جز آنکه هیچ قنادی نشد استاد کار ، تا که شاگرد شکرریزی نشد.
---------------------------------------------
دخترم به سفر راهیان نور رفت. حالا یک نفر نداند فکر میکند ما چه منور الانواری هستیم. دخترها میخواستند با یکدیگر راهی سفر شوند. چند تایی که با هم دوست هستند. برای همین کلی خواهش و خواهش که ما پذیرفتیم و الحق و الانصاف هم بهشان خوش گذشته بود. اگر چه برای ما نگرانی به همراه داشت اما خدا را شکر که صحیح و سالم رفتند و برگشتند.
-----------------------------------------
و به گمان من جشنواره فجر امسال بسان خانه ای میماند که لوله های ردشده از دیوارش ترکیده و آب پس میدهد اما یک نفر جلوی دیوار ایستاده و مدام با ماله ،گچ و سیمان سفید روی آن میکشد تا صحیح و سالم به نظر برسد.
------------------------------------------
این انگشترهای عقیق توی دست مجریان تلویزیون که به هنگام برنامه شان وسط قاب تلویزیون حرکات موزون میرود چندش اور است.
--------------------------------------------
زلزله دور سرمان می چرخد. بعد از خوی حالا روی خاک ترکیه فرود آمده. خدا به خیر بگذراند.
--------------------------------------------
فکر کردن به کارهای خانه تکانی هم سخت است چه برسد به خودش و من سعی میکنم اصلابه آن فکر نکنم اما نمیشود برای همین زنگ زدم به خانم کارگر و برای اواسط اسفند نوبت گرفتم و تا ان موقع کلی کار ریز ودرشت است که باید انجامش دهم.
برای ناهار خوراک کلم سنگ درست کردم. یک غذای محلی به نظرم ناشناس و بسیار خوشمزه که کشک و سیر فراوان در آن حرف اول را میزند. سالی یک یا دو بار درستش میکنم. از مادربزرگم یاد گرفتمش.
و عصری میروم فیلم آرژانتین 1985 را ببینم. کاریش نمیشود کرد.دیکتاتورها دست از سرمان برنمیدارند.
دو روز پیش رفتم دیدن عمه که بسیار بیمار است. از نظر چهره خیلی عوض شده اما آرامش عجیبی داشت. از نظر دکترها امیدی به بهبودش نیست. برای تنها دخترش بسیار سخت است و سخت هم خواهد بود. امیدوارم همه بیماران شفا پیدا کنند.
--------------------------------------------------------
مادر هم دچار مشکل شده بود. چقدر سلامتی، مهم است و با ارزش . اگر حتی یک تار موی آدم مشکل دار شود همه جان آدمی بند آن خواهد شد.
گوش میانی مادر باعث دردسر شده بود. دردسری که اگرچه خطرناک نیست اما بسیار آزار دهنده است . درد و سرگیجه سخت رهایش نمیکرد و تنها درمانش سکون است و سکوت. به او هم سر زدم. امیدوارم بهتر شود.
--------------------------------------------------------
آقای قاف که خانه باشد تلویزیون روی شبکه های خبر خواهد بود. پریشب ناگهان بر صفحه تلویزیون چهره مردی آشنا توجهم را جلب کرد که صحبت میکرد. یادم آمد... دکتر علیرضا اشرفی. زیر نویس تلویزیون عبارت بود از مرحوم پرفسور علیرضا اشرفی. شوکه شده بودم.
در اواخر دهه هفتاد یک سال در دانشگاه کاشان ،ارشد ریاضی خواندم و ایشان استادم بود. جالب اینجاست که همین چند روز قبلش هنگام بحث و گفتگو پیرامون درس و دانشگاه با پسرم از ایشان خاطرهای نقل کردم.
من آن دوره ارشد را هرگز تمام نکردم. اگرچه که نصف واحدهایش پاس شده بود . به قول معروف، آدمها باید در سفر غیر از تغییر مکان ،تغییر زمان هم بدهند و من در آن دوره کاشان، فقط تغییر مکان داده بودم و به گمانم از ضعفم بود که توانایی ادامه دادن نداشتم .
داشتم با پسرم گفتگو میکردم. اینکه هرکسی تا جایی توانایی ادامه دادن دارد.درس و تحصیل را میگفتم. در کاشان هم درس گروه متناهی را با دکتر اشرفی داشتم. انسان بسیار بسیار درست و آرام و شریفی بودند. اصلا درس نخوانده بودم. روزی که به دفترشان رفتم عصبانی بودند و محکم گفتند من چه نمره ای برای شما باید رد کنم؟ پاسخ دادم بدترین نمره ای که میشود به یک دانشجوی درس نخوان داد. و ایشان با شنیدن این حرف چنان خنده ای کرد که صدایش هنوز هم در گوشم است. به گمانم همیشه با خواهش و التماس دانشجو برای نمره مواجه بودند. بعدش اضافه کردم که متاسفانه من با این شهر نتوانستم کنار بیایم و خداحافظی کرده و رفتم برای انصراف.
سالها از آ ن روز گذشته و من شاید برای اولین بار این خاطره را برای پسرم تعریف کردم و بعدش هم که متوجه شدم دکتر اشرفی در سانحه تصادف از دنیا رفته اند. متولد سال 1343 بودند و شاید حالا حالاها می توانستند مفید باشند در شیمی ریاضی که تخصص شان بود. یادشان گرامی و روحشان شاد.
آدمها ی آقای احمد غلامی را خواندم. نمیدانم این چه سبک نوشته ای است ولی خب نوشتن است دیگر و اتفاقا در مورد این کتاب میدانم که طرفدار دارد. در حراج کتاب نشر ثالث همه انتخابش کرده بودند. من از طاقچه گرفتمش. کتاب شامل قطعه های کوتاه کوتاه است و هرکدام ماجرای یک شخصیت است . یک آدم. کاملا شسته رُفته. برای همین هم نام کتاب آدمهاست.جمشید چربی،ننه دلشوره، جلال دلقک،نصرالله گسگ،فاطمه خانم و خیلی خیلی های دیگر که تندتند ماجرای شان را میخوانیم و آخر سر که کتاب تمام میشود شاید فقط و فقط دو یا سه تایشان در یادمان بماند.
----------------------------------------------------------
نامه به سیمین . دلم میخواست به ابراهیم خان گلستان بگویم که آخر این چه پاسخ نامهای ست به یک زن؟ این نوشته تاریخ است. مردانه است. سخت است.
منهای کمی از ابتدایش که ماجرای کودکی خودش است و یک کم از آخرش که ماجرای خودشان است وقتی شب نشینی میرفتند خانه سیمین وجلال و واقعا خوشا به احوالاتشان، مابقی را به خدا هیچ زنی تاب نمیآورد. حتی اگر آن زن سیمین بانوی دانشور باشد و اگرچه که شاید راز این نامه، ماندگاریش است.
--------------------------------------------------------------
آبشوران از علی اشرف درویشیان. تنها کتابی که از ایشان خواندهام. روان است و آرام.داستان بچگی های خودشان است و خانواده اش. اگرچه که ماجرایشان سخت است. سختِ سخت.
-------------------------------------------------------
و من دوستت دارم فردریک بکمن سوئدی که همسرش ایرانی است و مردی به نام اوه اش معروف. اگرچه که با آن زرشک پلو با مرغ مهم آن داستان همیشه به یاد توت های خوشمزهی بالای درخت آقای عباس کیارستمی میافتم.
حالا هم در این داستان نیمه بلند که میشود تندی خواندش، باز سراغ مرگ رفته. یک زن با ژاکت خاکستری و خودکار به دست ، پرونده ای را دائم مرور می کند و میگویدمن خودش نیستم من مأمورش هستم. مأمور رفتن. ماجرا را یک پدر روایت میکند که خیلی هم پیر نیست و مخاطبش پسرش است. این داستان قشنگ است و خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
------------------------------------------------------------
و داستانهای کوتاه فارسی شکر است از محمد علی جمالزاده. جشن فرخنده از جلال آل احمد و سی و دو سال مأمور روزگار از هاروکی موراکامی.
میگویند دانایی با خرد تفاوت دارد. دانایی از مصدر دانستن است و از کتابها بیرون خواهد آمد. یعنی هر چه کتاب بیشتری خوانده شود و از یادگرفتنی ها یاد گرفته شود بر میزان دانش و دانایی ، افزوده میگردد. اما خرد متعلق به روح است و بسان سرزدن آفتاب از افق مشرق . آهسته آهسته از زندگی نتیجه میشود و بر جان و روح آدمی مینشیند. آدمهای خردمند خواسته یا نا خواسته بر دیگران تاثیر میگذارند و میتوانند از خردی که وجودشان را در بر گرفته به دیگران سود برسانند.
درست مثل آلوین استریت داستان استریت دیوید لینچ. این هم از آن فیلمهای محبوب و خاص من است. چند روز پیش شبکه نمایش آن را پخش میکرد و لی چنان برخی دیالوگهای آن را تغییر داده بودند که غیر قابل تحمل شد و برای همین من تلویزیون را خاموش کردم و فیلم خودم را گذاشتم و به تماشا ادامه دادم.
آلوین استریت 80 ساله که پاهایش درد میکند و مشکل دارد و نمیتواند رانندگی کندتصمیم میگیرد مسافت طولانی از یک ایالت تا ایالتی دیگر در آمریکا را با ماشین کوچک چمنزنیاش طی کند و به ملاقات برادری برود که ده سال است با یکدیگر قهر هستند. نتیجه این تصمیم میشود فیلم جادهای آرامی که در آن برخورد آدمها با یکدیگر بسیار دوست داشتنی است.
پی نوشت: عنوان پست مربوط است به آنچه که در بین دو برادر میگذشته . آنها در کودکی شبها در حیاط میخوابیده اند و به آسمان نگاه میکردهاند و درباره ستاره ها با هم حرف میزدند و حالا آلوین برای تکرار دوباره چنین خاطره ای مشقت این سفر را به جان میخرد.