آدم فوتبالیای نیستم اما در تمام عمرم از آن زمان که این ورزش را شناخته ام جام های جهانی را دنبال کرده ام. زمانی همراه بابا. زمانی با برادرم و حالا هم با فرزندانم. این فینال که دیروز بین آرژانتین و فرانسه در قطر برگزار شد میتواند یکی از زیباترین بازی های فینال به شمار بیاید. مبارک آرژانتین باشد این پیروزی و شادی.
((اگر قادر به در آغوش کشیدن تنهایی نباشید معنای واقعی دوستی را نخواهید فهمید. برای اغلب آدمها دوستی ابزاری برای غلبه بر تنهایی است. تنها شو. تا آنجا که ممکن است تنها زندگی کنید و ببینید آیا احساس خوبی به آن دارید.
اگر واقعا بتوانید از پس تنهایی برآیید چه خوب است که در جایی این چنین زندگی کنید. اگر بتوانید با دوست خوبی در آن مکان آرام باشید بهتر است. اما گمان میکنم تاوان سنگینی دارد.))
امروز آفتاب در آمده اگر چه رنگش مات است. دیروز رنگ خورشیدرا ندیدیم و در خانه گذراندیم. بچه ها شام را رفتند خانه مادر بزرگشان . برای دیروز صبح هلیم درست کرده بودم. در آرامپز بار میگذارمش.حسابی جا افتاده بود و دیگر هیچ آشپزی نکردم.
اما پنج شنبه که گذشت یک خروار نه اما مقدار زیادی پیاز داشتیم . نزدیک بود خراب بشوند. کشاورزها لطف میکنند و همیشه برای ما از انواع و اقسام محصولاتشان میفرستند و من هم سعی میکنم تا جایی که ممکن است رسیدگی شان کنم. ترشی یا مربا . گاهی خشک کردن و نهایتا هم تمیز و پاک کردن و در فریزر جا دادن.گاهی من هم برای دیگران می فرستم. آنروز صبح همه را تبدیل به پیاز داغ کردم و در یخچال جا دادم . بعدش برای عصر برنامه ریزی کردم که با ستایش برویم سینما موزه تا یکی از فیلمهای مستند را داخل سالن ببینیم. انتخابم فیلم "اپی،میان مرگ و زندگی بود" فیلم مستندی که یک ایرانی مقیم سوئد_ آقای مهدی سالکی_ از خودش ساخته بود. از دوران کرونا و بیماریش. ظاهرا به حادترین شکل ممکن به این بیماری مبتلا شده و به دستگاه متصلش کرده بودند و امید چندانی به زنده ماندنش نبوده. ابتدای فیلم ممکن بود خسته کننده به نظر برسد. تکرار رنج بیماری و تلاش دکترها و پرستاران. از دخترم خواستم که صبوری کند اگر چه سازنده رعایت کرده بود و جابه جا تصاویری از سوئد و نوه های شیطان و دوست داشتنی اش و خانواده گنجانده بود تا تلخی را کم بکند. مسلم بود با پایان خوبی مواجه خواهیم شد بازگشت به خانه و خانواده و سلامتی که دقیقا هم همین طور بود. اَپی در زبان سوئدی معنای پدربزرگ میدهد.
و یادش به خیر که یک زمان چقدر راحت و آسوده مستندها را در سالن میدیدم. و حیف که حالابه شدت گزینشی فیلمها را اکران عمومی میکنند. هرچند از همان هم استقبالی نمیشود.
به امید آنکه هر چه زودتر هوا پاکیزه تر شود.
عنوان پست نام مستندی است که خاتم کتایون جهانگیری تهیه کرده و کارگردان آن نیز هست.
نام فوک های خزری را تا حالا نشنیده بودم. دریاچه خزر زیست گاه این موجودات زیباست که به علت آلودگی آب ، در معرض انقراض قرار دارند. از سوی کشورهای اطراف این دریا تلاشهایی برای حفاظت و نگهداری فوکهای خزری انجام میشود. این مستند نشان دهنده گروه ایرانی و زحمات و کارهایشان در این راستا ست.زحماتی که بسیار ارزشمند و قابل تحسین و تقدیر است. امیدوارم سازمانهای مربوط و دست اندر کار این مستند را ببینند و صدای ایشان را بشنوند.
ممنون سرکار خانم کتایون جهانگیری برای این اطلاع رسانی و آگاهی بخشی.
در سایت هاشور فیلمهای جشنواره سینما حقیقت را که به فیلمهای مستند میپردازد، اکران کردهاند. چند تایی فیلم دیدم که دو تایش مضمون یکسان داشت. مهاجرت... یکی با عنوان فرار و دیگری تنها باد.
فرار به ماجرای زنی مسن و دخترش میپرداخت که حالا ساکن فرانسه هستند اما در سال 1981 از کامبوج به آنجا مهاجرت کرده اند. دوره حکومت دیکتاتوری خمرهای سرخ، زن و مرد جوانی را به همراه دختر سه ماهه شان ناگزیر به فرار از کامبوج میکند. سفر سختی که تا رسیدن به مقصد بیش از سه سال طول میکشد. فیلم مستند را ظاهرا همان دختر کوچولوی سه ماهه ساخته که زنده ماندنش در آن سفر سخت به معجزه شباهت داشته. دختری که حالا خودش مادر است و به جستجوی حقایقی در گذشته برخاسته.
تنها باد، ماجرای پیرمرد 92 ساله لهستانی ست که در زمان جنگ جهانی دوم به اردوگاه کار اجباری در قزاقستان تبعید شده و حالا در این سن و سال به درخواست نوه اش که دختر جوان و زیبایی است از گذشته می گوید و با برنامه ریزی او روانه سفری طولانی به همان مکان در قزاقستان میشوند
نام قزاقستان که میاید یاد عبارت مادیان دوشان شیرنوش میافتم عبارتی که جناب باستانی پاریزی در یکی از کتابهایش در وصف مردم عادی این کشور به کار برده بود. در این مستند هم بارها و بارها گله های اسب رها در دشت را میبینیم . قزاقستان سرزمین دشتهای وسیع است. با بادهایی که هرگز از وزیدن نمی افتند. پیرمرد این فیلم مستند مشتاقانه به گذشته باز میگردد.اگرچه که هیچ چیز دیگر شبیه قبل نیست. او ظاهرا در گذشته در کنار تمام رنجها و سختی ها، دلباخته دختری از این دیار بوده . در طول فیلم نام دختر را بارها میشنویم در حالیکه در جستجوی ردی از نام و نشان اویند و موفق هم میشوند. یافتن خانهی متعلق به دختر و حالا متعلق به فرزتدانش. اما یافتن گور خواهر پیرمرد امکان پذیر نمیشود. فقط حدود آن را مییابند در دشتی وسیع که باد هرگز در آن متوقف نمیشود. پیرمرد می گوید تنها باد است که شبیه گذشته پابرجاست.
پیرزن کامبوجی برخلاف پیرمرد لهستانی اصلا و ابدا مایل به بازگشت به کامبوج نیست و این را مدام یاداوری می کندکه اگرچه گذشته قابل فراموش شدن نیست، ولی لزومی هم به رجعت و بازگشت دوباره به آن وجود ندارد. هر چند به درخواست دخترش، هم بالاخره زبان می گشاید و تعریف میکند و هم راهی سفر به کامبوج میشوند.
ظاهرا چیزی وجود ندارد که پایان ناپذیر باشد. همه چیز تمام خواهد شد. یا ته میکشند. یا سرریز میشوند و یا ترک میخورند و آرام آرام خالی میگردند. چیزی که تمام شده،تمام شده. بازگشت و رجوع مجدد به ان مثل بازگشت این زن و مرد میماند. آنچه قبلا بوده دیگر وجود ندارد. گاهی میروی که فقط ببینی چه خبر است. اصلا هست یا نه؟
در محل ما ساختمانی وجود دارد قد یک کاخ. نامش فاطمیون است. بازاری های قدیمی و اصل و نسب دار سالهای سال پیش برپایش کردهاند. در هایش فقط به هنگام روزهای عزا و اعیاد مذهبی که همه میدانند تعداد روزهای اولی بیشتر از دومی است، باز میشود. مراسم دارند و نذری هم پخش میکنند. خودشان را عاشقان سینه چاک حضرت زهرا س میدانند و میدانید چه چیزی جالب است؟ اینکه هیچ زنی حق ندارد پایش را در این ساختمان بگذارد و همه چیز مردانه است. تناقض عجیببی ست. شخصا در تمام عمرم که در این شهر زندگی کرده ام و حتی از گذشته گانم نشنیده بودم که جایی مراسم مذهبی برگزار شود و مکانی برای حضور زنان نداشته باشند.
اتفاق آن پسر بیست و سه ساله که تا چند روز پیش بود و حالا دیگر نیست قلبهایمان را جریحه دار کرد. خدایا چه میگذرد بر والدینش؟ چه میگذرد بر آنهایی که دوستش میداشتند؟ هیچ چیز بدتر از این نیست که بر قلبها ی عموم مردم ذره ذره غم و خشم بنشانید. آدمها فرشته نیستند و یک روز صبر و تحملشان پایان خواهد پذیرفت.
در هستی ای که در آن قانون ناپایداری حاکم است و هیچ چیز پایدار نبوده و پایدار نمانده،برخی دنبال چه میگردند؟
چگونه است که کشورهای اروپا اتحادیه تشکیل می دهند و نخست وزیرهاو رئیس جمهور های کت شلوار پوششان یکی پس از دیگری می آیند و می روند و میگذرند؟ نه اینکه حرف و حدیث نداشته باشند اما این حد از بربریت ؟! مگر بربریت چیزی هم هست جز منم منم فقط منم. حرف من . راه من. اندیشه من و شکل من. که این یکی از همه وحشتناک تر است. زن هایشان یک شکل. مردهایشان یک شکل. باد خشم بکارید و ببینید چه برداشت خواهید کرد و چگونه آب بر آسیاب دشمنان واقعی خواهید ریخت .
----------------------------------------------------------------
و اما شنبه که بعد از جمعه می اید_ چه جمله گوهر باری_ و جمعه که مملو است از بخور و بخواب و برای همین شنبه را سخت ترین روز کاری خانه می کند. انگار جمعه ها خانه با طوفانی سهمگین در نوردیده میشود و شنبه ها باد و بارانی میخواهد از کار و زحمت مادر خانه تا همه چیز را بشوید و بتکاند و سر جای خویش قرار دهد و این چرخه هر هفته تکرار میشود.
و هوا ی آلوده که دیگر انگار عادتمان شده. خانه نشینمان میکند. دیروز کمی بعداز ظهر حوالی ساعت دو یا سه ، خورشید جور عجیبی بود . یک دایره کامل نارنجی احاطه شده با گرد و غبار تیره و خاکستری. مرز دایره اش کاملا مشخص بود. انگار از آن اشعه هایی که بچه ها معمولا در نقاشی هایشان دور بر خورشید می کشند خبری نبود. خورشید شکل ماه شده بود فقط رنگش متفاوت بود
-----------------------------------------------------------------------------------
کتاب خانم پیرزاد تمام شد. یک کتاب دیگر هم خواندم از اوسامو دزای به گمانم ژاپنی به نام شایو. اگر چه که در کتابش هیچ نوری از امید و شادی یافت نمیشد اما تشبیهاتش بی نظیر بود ما جرای زنی که در زندگیش دست به عشق و انقلاب می زند. البته نه به این گل درشتی که من نوشتم . اگر چه که خود نویسنده با این دو جمله افکار خواننده را هدایت می کند.
((ریش سپید ترین و فرزانه ترین سران جهان،همواره عشق و انقلاب را احمقانه ترین کارها معرفی کرده اند.))
((مهمترین و شور آفرین ترین انسان برای عشق و انقلاب زاده شده))
خوشا به سعادت شور آفرین ترین انسان..
اما کتاب آقای یوگاناندا ی هندی که چند روزی است تمام شده . تنها نکته ای از کتاب که برایم پذیرفته شدنی نیست موضوع تناسخ است.
نویسنده کتاب برف در تابستان هم ژاپنی است. فعلا ان را در دست دارم. آخرین فیلمی هم که دیدم خیابان شرم کنجی میزو گوچی بوده. فیلم به روایت ماجرایی از زمان تصویب قانون ضد روسپی گری در ژاپن می پردازد.
---------------------------------------------------------------------------------------
در میان فیلمهای دنیا فیلمهایی میتوان پیدا کرد که صفت حال خوب کن را میتوان بر روی انها قرار داد. یعنی که هر حال و احوالی که داشتی باشی پس از دیدن این نوع فیلم موجی خوب و مثبت از انرژی در قلب و روحت احساس خواهی کرد که ناشی از پیام و نتیجه ایست که فیلم بر جان بیننده مینشاند. در یک هفته گذشته با دو تا از این فیلمها برخورد کردم. یکی با عنوان برادران باد که محصول کشور اتریش است و به ماجرای دوستی یک پسر نوجوان و عقابی زیبا و باشکوه میپردازد. این فیلم را دو بار دیدم . فیلم دیگر فیلم ایرانی خسته نباشید ساخته آقای افشین هاشمی ست که البته این را چندین و چند بار دیده ام از تلویزیون خودمان و باز هم اگر پخش کند می بینمش. تلویزیون خانه ما همیشه روی شیکه نما اوا است که موسیقی پخش می کند و من گاهی میروم سراغ شبکه نمایش و جالب این است که از روی ان تا حدودی میشود از اوضاع و احوالی که میگذرد آگاه شد. گاهی کوتاه میآیند و فیلمهای کلاسیک خوب و فیلمهای معتبر پخش میکنند. گاهی ناف شبکه نمایش را می بندند به فیلم های رزمی. کلا غالب اوقات فیلمهایی پخش میکنند که هیچ ردی از بوی ایدئولوژیک در آن به مشام نرسد. فیلمهایی بیش از حد شوخ و شنگ و کمدی بزن بکوب و یا برعکس ، افتادن از آنسوی بام.
خلاصه که آب هم دستتان است زمین بگذارید و آن دو تا فیلم را بببینید .
دبستان که بودم یک بار کتابی کوچک و رنگی رنگی، از مسئول کتابخانه جایزه گرفتم که محتوای ان مربوط بود به ماجرای پیدایش ضرب المثل تا کور شود هر آنکس که نتواند دید.
هرچه فکرمیکنم قصه اش یادم نمی آید
مامان دوست ستایش، عادت خاصی دارد. اینکه هربار دخترش به خانه ما می اید، بعدش زنگ میزند و تشکر میکند.آن اول اولها _این دو از دبستان با یکدیگر دوست هستند_من رفتار متقابل انجام نمیدادم. به نظرم رفت و آمد دو دوست با یکدیگر کاملا عادی ست. اما کمکم متوجه شدم، مادرش توقع دارد. من هم برای اینکه دلگیر نشودبعد از هر بار رفتن دخترم به خانه ایشان زنگ میزنم برای تشکر. رفتاربدی هم نیست. بهانه ای میشود برای یک گفتگوی معمولی و ساده و شاید هم که اصلا عادت خوبی باشد. حتی اگر دنیای ما دو تا مادر، به اندازه مسافت زمین تا پلوتون فاصله داشته باشد.
پی نوشت: البته ناگفته نماند من هم هروقت دخترم را برای صرف ناهار دعوت میکند یا خانه مان می اید و هدیه می اورد تماس تشکر آمیز می گرفتم.فقط برای رفت امد معمولی مثلا دریک بعد از ظهر، هنوز هم فکر میکنم برای دونفرکه این همه مدت دوست هستند دیگر نیازی به تعارفات نیست.
دیروز برای خودم چهارتا کتاب گرفتم که سه تایش مجموعه داستان کوتاه است و از این کتاب بازی ام کلی کیف کردم. مهمترینش کتابی که خودش شامل سه تا از کتابهای مهم خانم زویا پیرزاد است. مثل همهی عصرها، طعم گس خرمالو، یک روز مانده به عید پاک.
چقدر خوشحالم به این کتاب رسیده ام وگرنه که نصف عمرم نه همه ی عمرم احتمالا به فنا رفته بود. اولین داستان اینگونه آغاز میشود
(( هر روز با خودم میگویم: امروز داستانی خواهم نوشت. اما شب بعداز شستن ظرف های شام خمیازه میکشم و میگویم: فردا، فردا حتما خواهم نوشت))
خیلی وقتها از ذهنم می گذرد ، آیا مردی وجود دارد که بداند یک زن خانه دار چقدر کار انجام میدهد و چقدر در خانه زحمت میکشد؟ چند وقت پیش به طور اتفاقی وبلاگ آقایی را می خواندم که به علت طلاق ناگزیر شده بود کارهای خانه و کارهای تک دخترکوچولویش را انجام دهد و در پستش نوشته بود، احتمالا زن خانه دار یا عاشق است یا دیوانه و یا انکه اصلا برای خودش برنامه ای ندارد و این گزینه سومش را من بی تفاوت معنی اش کردم و ظاهرا به نظر ش رسیده بود بود که زن خانه دار بی برنامه است؟ به هر حال به تعداد مغزهایی که در کله ها گنجانده شده نظر در مورد این وضعیت زنها وجود دارد و البته همین اواخر جایی هم خواندم که از ما بهتران به شدت در حال بررسی و رسیدن به تصمیمی برای وضعیت حجاب بانوان این جامعه اند و قرار است تا پانزده روز دیگر نتیجه را اعلام کنند! عجب... جل الخالق از کجا به کجا رسیدم! برگردم به همان خانم پیرزاد و داستانهای دوست داشتنی اش که مشغول خواندنش هستم.
و البته ان یکی کتابها یکی مجموعه داستان دختران دلریز از داوود غفارزادگان و دیگری مجموعه داستانهای کوتاه نویسندگان معاصر فرانسه و کتاب آخر برف در تابستان نام دارد که فقط به خاطر نامش خریدمش و البته اصلا داستانی نیست.