دیروز برای خودم چهارتا کتاب گرفتم که سه تایش مجموعه داستان کوتاه است و از این کتاب بازی ام کلی کیف کردم. مهمترینش کتابی که خودش شامل سه تا از کتابهای مهم خانم زویا پیرزاد است. مثل همهی عصرها، طعم گس خرمالو، یک روز مانده به عید پاک.
چقدر خوشحالم به این کتاب رسیده ام وگرنه که نصف عمرم نه همه ی عمرم احتمالا به فنا رفته بود. اولین داستان اینگونه آغاز میشود
(( هر روز با خودم میگویم: امروز داستانی خواهم نوشت. اما شب بعداز شستن ظرف های شام خمیازه میکشم و میگویم: فردا، فردا حتما خواهم نوشت))
خیلی وقتها از ذهنم می گذرد ، آیا مردی وجود دارد که بداند یک زن خانه دار چقدر کار انجام میدهد و چقدر در خانه زحمت میکشد؟ چند وقت پیش به طور اتفاقی وبلاگ آقایی را می خواندم که به علت طلاق ناگزیر شده بود کارهای خانه و کارهای تک دخترکوچولویش را انجام دهد و در پستش نوشته بود، احتمالا زن خانه دار یا عاشق است یا دیوانه و یا انکه اصلا برای خودش برنامه ای ندارد و این گزینه سومش را من بی تفاوت معنی اش کردم و ظاهرا به نظر ش رسیده بود بود که زن خانه دار بی برنامه است؟ به هر حال به تعداد مغزهایی که در کله ها گنجانده شده نظر در مورد این وضعیت زنها وجود دارد و البته همین اواخر جایی هم خواندم که از ما بهتران به شدت در حال بررسی و رسیدن به تصمیمی برای وضعیت حجاب بانوان این جامعه اند و قرار است تا پانزده روز دیگر نتیجه را اعلام کنند! عجب... جل الخالق از کجا به کجا رسیدم! برگردم به همان خانم پیرزاد و داستانهای دوست داشتنی اش که مشغول خواندنش هستم.
و البته ان یکی کتابها یکی مجموعه داستان دختران دلریز از داوود غفارزادگان و دیگری مجموعه داستانهای کوتاه نویسندگان معاصر فرانسه و کتاب آخر برف در تابستان نام دارد که فقط به خاطر نامش خریدمش و البته اصلا داستانی نیست.