بچه که بودیم ، شبهای تابستان پشت بام میخوابیدیم. از حال وهوا و صفای آن میشود به اندازه یک کتاب نوشت و تعریف کرد اما انچه که میخواهم از ان زمان یاداوری کنم قصه گویی پدر بود. بابا برخی شبها برایمان قصه میگفت و یکی از قصه هایش مربوط میشد به اژدهای سه سری که روی رودخانه ای در ورودی شهر نشسته بود و جلوی آب را گرفته بود. هر روز باید یک نفر را قربانی میکردند و به اژدها میدادند تا بخورد و بعد اژدها در جایش کمی تکان تکان میخورد و اینطوری اندکی آب روانه رود میشد و باعث میشد که مردم شهر از تشنگی نمیرند. یک روز هم بالاخره قرعه به نام دختر پادشاه می افتد و بقیه ماجرا مربوط میشود به جنگ مردی که عاشق دختر پادشاه است با اژدهای سه سر.
بعد از اتفاق شیراز داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود کشتن و خونریزی نان و آب و مایه حیات بشود برای عده ای . عده ای که هیچ کار و شغلی ندارند الا حرف زدن پس باید دنبال سوژه باشند.