سه شنبه مهمانی ام برگزار شد و خدا را شکر خیلی خوب و عالی. همانطور که میخواستم. خداوند همه ی عزیزان درگذشته را رحمت کند.
بعد از مهمانی تقریبا تا همین الان فقط استراحت میکردم. خسته شده بودم خیلی. فقط حوالی ظهر دیروز بس که خورد خوراک زیاد آمده بود مخصوصا شیرینی که مهمانها زحمت کشیده بودند و اورده بودند. بردم که خیرات کنم به دستفروشها و کارگرها که سر ظهر خسته هستند می رسانم. چندین بسته کوچک آماده کردم و رفتم . غافل از این که دیروز چه روزی بوده. دروازه دولت رسیده نرسیده ، در پیاده روی باریک آن با سیل موتورسوارهای سیاه پوش مواجه شدم که با فریاد برید کنار بی محابا میراندند و بعد هم صدای شلیک که از پشت سرم می آمد و حرکات تند و عجولانه و درهم برهم آدمها و چند تایی شعار. اینبار حسابی خنده ام گرفته بود. من آمده بودم خیراتم را پخش کنم و هنوز توی کیف همراهم نیمی از بسته هایم مانده بود. بر سرعت حرکتم اضافه کردم. ازسطل زباله ای در وسط خیابان فقط دود بود که خارج میشد. یکی از آقایون مغازه دار صدایم کرد که کجا میروی؟ ظاهرا داشتم مستقیم به سمتی که شلوغی بیشتر بود میرفتم. قصد داشتم وارد فرعی شوم که برای برگشت به خانه نزدیک تر بود. آن آقا پیشنهاد کرد از راهی که آمدم برگردم و من هم همین کار را کردم. یاد گروتسک افتاده بودم.
نمیدانم چند سال پیش بود. شاید هفت هشت سال پیش که یکی از دوستان دوران دبیرستانم را در مترو دیدم. در دبیرستان، همکلاس بودیم اما صمیمی نبودیم. کتایون که خدا بیامرزدش دوست مشترک ما بود و به واسطه او، کم کم آشنا و صمیمی شده بودیم. بعد از بیست و خرده ای سال هم، که یکدیگر را دیدیم تمام صحبتمان اول کتایون بود.یادش به خیر. به هر حال پس از آن هر ازچندی ازیکدیگر خبر می گرفتیم. اردیبهشت سال گذشته که یکدیگر را دیدیم از بیماری سختی گفت که یک سال تمام با آن درگیر بود و بالاخره از آن جسته بود. با اینکه تلفنی با هم صحبت کرده بودیم اما به من چیزی نگفته بود. خوشبختانه آن را از سر گذرانده بود اگرچه که با چند عمل جراحی.
دو روزی بود که سراغش را میگرفتم. دکترای مدارک پزشکی دارد و در اوضاع و احوال کرونا سرشان به شدت شلوغ بود. امروز که تماس گرفت دانستم که به تازگی ازدواج کرده و سرش شلوغ بود، شلوغتر شده.کلی ذوق کردم و بسیار خوشحال شدم و یک دنیا برایش آرزوی خوب کردم. ازدواج فقط جزئی است از جریان زندگی که فقط و فقط وقتی سن بالا و بالاتر میرود ارزش و اهمیت خود را به هزار و یک دلیل نشان میدهد. حتی اگر که ازدواج موفقی از آب در نیامده باشد و مجبور به طلاق شده باشی یا به هر دلیلی مدارا را انتخاب کرده باشی در هر کدامش در حال حرکت در جریان زندگی هستی و البته که برخی هم مسیر زندگی بی ازدواج را پیش میگیرند که انها هم دلیل و نظر محترم خودشان را دارند. شخصا به این سن که رسیدم مردان و زنانی را دیده ام که میتوانسته اند بهترین همسران دنیا باشند اما همسر بودن را انتخاب نکرده اند و البته این دوست من نیز یکی از آنها بود که بالاخره کوتاه آمد. اگرچه که شاید دیر. امیدوارم اول حال عمومی خودش و بعد حال زندگیش، سالیان سال خوب و سلامت بماند.
در خانواده ی پدری من طلاق اصلا مسئله ی نکوهیده ای نیست. به جرات اکثر دختر عموها و عمه های من یکبار را طلاق گرفته اند و مجددا ازدواج کرده اند. این موضوع را فقط به عنوان روایت مطرح میکنم و به گمانم نباید هیچ کس را ندیده و نشناخته قضاوت کرد.
یکی از دختر عمه هایم که دختر بسیار ساده و متینی است و البته بسیار ناز نازی. چون لا به لای پر قو بزرگ شده، دوبار ازدواج ناموفق داشت که شخصا در جریان هر دو بوده ام. ازدواج سومش موفق بود و خوش و خوشحال داشتند زندگی میکردند که پس از دو سه سال در همان اغاز همه گیری کرونا شوهرش مبتلا شد و فوت کرد. بعضی چیزها انگار ابدا در طالع ادمها قرار نگرفته. میدانم این اتفاقات چقدر موجب غصه و ناراحتی عمه من شده. چیزی که بالاخره او را بیمار کرده و این موضوع را من تازه دیروز دانستم. دیروز زنگ زدم و احوالش را جویا شدم و حالا بسیار متاسفم و از خدا می خواهم سلامتی اش را به دست بیاورد این عمه ی عزیز و بی آزار و آرام من. انشاالله.
پی نوشت: هیچ کدام از آنهایی که طلاق گرفته اند مهریه خودرا دریافت نکرده اند. در واقع با بخشش همه ی حق و حقوق خود توانسته اند به راحتی جدا شوند.
امروز از شش و نیم صبح که بیدار شدم و همه رفتند سراغ کار و درسشان، اول نیمی از فیلم مرد فیل نمارا تماشاکردم. بعد پرده اتاق خواب مادر را دوختم . یک شلوارک توی خانه هم برای آرش و یک عدد هم رو بالشی برای او و همه ی این ها به ساعت دو رسید. در حالیکه دست به سیاه سفید کارهای خانه نزده ام و فعلا هم نخواهم زد تا پس از کمی استراحت.
امروز چقدر هوا بهارانه است و مطبوع. باران و افتاب مخلوط شده اند. بچه که بودم بابا برایم گفته بود که وقتی باران و آفتاب همزمان بشود، گرگها دارند عروسی می کنند و چقدربا این حرف تخیل کودکانه ام را به کار انداخته بود. این را هیچ جا نشنیده بودم . تا فیلم "رویاها" ی کوروساوا. انجا در همان اپیزود اول، مادر به فرزندش که کنجکاو آب و هوا شده است می گوید که وقتی آسمان بدین گونه باشد، روباه ها عروسی می کنند. فیلم کوروساوا چقدر دوست داشتنی بود خصوصا اپیزود آخرو آن مراسم شادان و رنگین که برای فوت یک بنده خدا برگزار میکردند. چرا همیشه فکر می کردم از این فیلم خوشم نخواهد امد.
چند ماه پیش هم فیلمی دیدم از این کارگردان به نام "هنوز نه" ظاهرا آخرین فیلم او بوده. پس از پایان فیلم که منتقل کننده ی دنیایی حس مثبت است از خودم می پرسیدم یعنی میشود که این همه خوبی یک جا جمع باشند؟ همه ی آن نوع خوبی که کوراساوا در فیلمش کنار هم گرد آورده.
امروز روز مادر است و چند روز بعدتر هم روز پدر.مجموعه ی این روزها را می توان روزهای والدین نامید.روزهایی که همه به فکر تهیه هدیه هستند و خیلی ها هم هدیه می دهند و هم هدیه می گیرند.شیرین می شود روزهایی این چنین.
در مورد پدر و مادر بودن نکته مهمی وجود دارد و آن اینکه والدین فکر می کنند میتوانند فرزندانشان را جوری که دوست میدارند،پرورش دهند و تربیت کنند.واقعیت این است که فرزندان کار خودشان را می کنند. ژنهای کوچولوموچولویی که روی کروموزوم هایشان قرار دارد تنهاترین چیزهایی هستند که توانسته ایم به آنها بدهیم.
هیچ حرف و سخن و پندی که به انها گفته میشود فایده ندارد راه خودشان را می روند.
چندین سال در گذشته دخترم را به کلاس ورزش برده ام. برای اینکه یک رشته را بیاموزد و دنبال کند. ورزش همانقدر برای بدن و جان لازم است که غذا.اما حالا پس از کرونا که مدتها کلاسها ورزشی تعطیل بود و تق ولق دخترم می گوید که این کلاسهای ورزشی را دوست نداشته. و قصد ادامه دادن هم نداردو البته من هم می پذیرم هرچند که متاسفم و جالب اینجاست که همین دخترم دوستی دارد که همکلاسش است و با هم رفت و امد می کنند و این دختر چادر مقنعه پوش به حدی در خانه زندگیش محدود است که وقت صحبت با مادرش متوجه میشوم پر است از ترس و نگرانی برای سلامتی دخترش. دختری که به دستور پدر حق به جایی رفتن و به جایی آمدن ندارد الا روضه و تازه امسال که سال دهم است به زور مادر، اجازه یافته با پای خودش همراه دخترمن به مدرسه اش برود و برگردد.شاید والدین دیکتاتور که دردسته والدین سمی قرار می گیرند بتوانند به اجبار بر مسیر زندگی فرزندانشان تاثیر بگذارندتاثیری که مطمئنا مثبت نخواهد بود.
یا مثلا رفته ایم بیرون برای گردش و تفریح. به دخترم می گویم که این منظره قشنگ است عکس بگیر برای صفحه اینستاگرامت و او پاسخ می دهد که چرا خودت هیچ وقت عکس نمی گیری برای صفحه ات؟ پاسخی ندارم که بگویم. بدون این که متوجه باشم ،عکس انداختن و در صفحه اینستا قرار دادن که کاری عادیست را در نظرش سخت یا شاید هم قبح جلوه داده ام و حالا چقدر باید تلاش کنم و شروع به قرار دادن عکس کنم تا بتوانم این قبح اشتباه را برایش بشکنم . گفتن و حرف زدن و توضیح هیچ فایده ای ندارد. جایی خواندم که تربیت هیچ چیز نیست جز اعمال خود ما و این عین واقعیت است.
زمانی هم در گذشته تصمیم گرفته بودم که رشته فلسفه بخوانم. چند تایی کتاب مربوط خریدم و در گوشه ای شروع کردم به مطالعه با جد و جهد. یکی از این کتابها توجه پسرم را جلب کرد و تمام. اوج علاقه آرش را این موضوع تشکیل داده.کتابخانه اش لبریز است از کتابهای دراین رابطه.گاهی فکر می کنم انگار هدف از ان تصمیم ناگهانی و کوتاه مدت من چیزی نبوده جز گشودن راهی در جلوی پای آرش که امیدوارم ختم به خیر باشد زیر سایه خداوند.
روزهای مربوط به والدین روزهای خوبی ست. از خدا می خواهم هیچ کس صاحب والدین سمی نباشد و اگر هم باشد امیدوارم فرزند آنقدر به شناخت و اگاهی برسد که بتواند خودش را از اسیب این سم محفوظ نگه دارد.