چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید

 نزدیک به نیم ساعت از فیلم آقای محمد شیروانی، "ناف" را تماشا کردم . چندش آور بود. رهایش کردم. غالبا آنهایی که برای نوآوری کردن در فرم یک هنر دست می‌برند، کاری نمی‌کنند جز خراب کردن آن. از محتوا هم که بهتر است اصلا حرفی نزد. 

با آن جمله جذاب که ابتدای فیلم نوشته می‌شود  و بعدش صحنه‌هایی از سزارین  که به طور برعکس به نمایش در می‌آید، به نظر می‌رسد شاهد یک شاهکار که نه،‌یک کار خوب،  خواهیم بود. آقای کارگردان تا حالا شاهکار ندیده ؟ بعید به نظر میرسد. اگر چه همان صحنه ها،  همه‌ی حرف ،‌نظر،‌فکر و ایده ایشان را یکهویی بیرون می‌ریزد.  تلخی هایی که مسلما عده‌ای هم هستند قبولش نداشته باشند.

خوبی ، درستی، پاکی ،‌صداقت و راستی همیشه راه خودش را  می‌رود و تکلیفش  هم معلوم است.  همچنان که رگه های طلا  در کوهی از سنگلاخ .  هرچند به راحتی و آسانی نمیتوان به دستش آورد.


خیلی خیلی سال پیش تلویزیون سریالی میداد با نام "‌او یک فرشته بود"  فرشته در این عنوان  اشاره به شیطان داشت. در سریال هر وقت شیطان در شمایل آدمی ظاهر میشد، چشمهایش  نور و برق عجیب و قرمز رنگی ساطع میکرد. در همان یک ربع و بیست دقیقه ابتدایی فیلم "ناف" با آن سبک رنگ و نوع فیلمبرداری ‌اش که آدمها محو بودند و فقط چشمهایشان جور عجیبی براق  و روشن و بود و توی ذوق میزد ِیاد آن سریال افتادم که بیراه هم نبود. پلیدی در میان آن چند تا آدم وول  وول میزد . حالا نامش هر چه میخواهد باشد. پلیدی یا شیطان.


 و چه خوب که  تقریبا کنار دستم همان ردیف اول زن و مرد جوانی نشسته بودند مزدوج ،که به نظر میرسید رابطه شان با هم خط بطلانی باشد بر تمام  تلخی ها یی که محتوای فیلم  قرار بود به آن اشاره کند.  از همان رگه های طلایی  که  امیدوارم خداوند همیشه یار و یاور و همراهشان باشد.