پسرم رفت دانشگاه. نه میتوانم و نه میشود که جلویش را بگیرم. هر انچه به نظرم درست است یاد اوریش میکنم. برایش چند تا لباس گذاشتم و چیزی که شاید لازم شد بتواند از ان برای دفاع خودش استفاده کند. کاش در همان اعتصاب می مانند. دیشب دیر وقت اخبار را دنبال میکردم و غصه میخوردم. هیچ کاری نمیتوانم بکنم جز آنکه از خدای خودم بخواهم تا مراقبش باشد . مراقب همه ی دخترها و پسرها و مراقب ما که بند دلمان به ایشان وصل است. خیلی وقت است که فهمیده ام پدر و مادرها قدرت مراقبت از فرزندانشان را ندارند. نه قدرت دارند و نه آگاهی. میدانم نباید مانع هیچ گونه روش و انتخابهایشان شد .فقط و فقط به خدا سپردمشان به ان نیروی مطلقی که هستی را میچرخاند به او که همه چیز را میداند . کنترل کردن کوچکترین و ساده ترین اتفاقات در جریان زندگی هم کار اشتباهی ست و چه حماقت بزرگی مرتکب میشوند انها که میخواهند آدمهای یک مملکت را سفت و سخت کنترل کنند.
خدا کند که تمام شود این آشوب خدا کند... خداکند که ارام بشود دلمان . خداکند که بداند من طاقت ندارم...فالله خیر حافظا...
پی نوشت: دیروز پس از نوشتن متن بالا، کارهایم که تمام شد حوالی ساعت 12 و نیم لباس پوشیدم و رفتم دم در دانشگاه. از میدان فردوسی پیاده رفتم . راه زیادی نیست. از بیرون ظاهر داشگاه معمولی بود منهای باتوم به دستها که ردیف به کنار نرده ها صف کشیده بودند. آرام آرام گریه میکردم و اشکهایم پشت ماسک میریخت و و از بیرون معلوم نبود. از کنارشان گذشتم با حسی منفی . از خودشان بوی نفرت پخش میکنند.همانطور پیاده امدم تارسیدم خانه. شبش آمد و تعریف کرد که چه خبرهایی بوده.
بچه که بودیم بابا همیشه گفته بود که س.ی.ا.س. پدر و مادر ندارد که عین کثافت است که مثل عقرب یک روز سر عزیزانش را خواهد خورد. جایی از قول باستانی پاریزی خواندم که آدمها ممکن است با لباس راستی و درستی وارد سیاست شوند ولی به هنگام خروج از آن هرگز اینگونه نخواهند بود.
خدایا مواظب همه ی ما باش.