سه شنبه مهمانی ام برگزار شد و خدا را شکر خیلی خوب و عالی. همانطور که میخواستم. خداوند همه ی عزیزان درگذشته را رحمت کند.
بعد از مهمانی تقریبا تا همین الان فقط استراحت میکردم. خسته شده بودم خیلی. فقط حوالی ظهر دیروز بس که خورد خوراک زیاد آمده بود مخصوصا شیرینی که مهمانها زحمت کشیده بودند و اورده بودند. بردم که خیرات کنم به دستفروشها و کارگرها که سر ظهر خسته هستند می رسانم. چندین بسته کوچک آماده کردم و رفتم . غافل از این که دیروز چه روزی بوده. دروازه دولت رسیده نرسیده ، در پیاده روی باریک آن با سیل موتورسوارهای سیاه پوش مواجه شدم که با فریاد برید کنار بی محابا میراندند و بعد هم صدای شلیک که از پشت سرم می آمد و حرکات تند و عجولانه و درهم برهم آدمها و چند تایی شعار. اینبار حسابی خنده ام گرفته بود. من آمده بودم خیراتم را پخش کنم و هنوز توی کیف همراهم نیمی از بسته هایم مانده بود. بر سرعت حرکتم اضافه کردم. ازسطل زباله ای در وسط خیابان فقط دود بود که خارج میشد. یکی از آقایون مغازه دار صدایم کرد که کجا میروی؟ ظاهرا داشتم مستقیم به سمتی که شلوغی بیشتر بود میرفتم. قصد داشتم وارد فرعی شوم که برای برگشت به خانه نزدیک تر بود. آن آقا پیشنهاد کرد از راهی که آمدم برگردم و من هم همین کار را کردم. یاد گروتسک افتاده بودم.